WTH

:)

WTH

:)

منه منغلب.

من ی احمقم.

من ی احمقم ک غرق این دنیا شدم و از خودمو روحم دور,.

من ی  احمقم ک هر از چندگاهی ب افکار مثلا روشن بینانه ی خودم می بالم و گاها حکمتای خدا و معصوما رو برا خودم سوال میکنم.

من ی احمقم ک هر چند وقت ی بار حقیقت رو یادم میره

من ی احمقم ک هر وقت هرچیزی ازشون خواستم بهم دادن و منه بی چشم و رو بعد از راه افتادن کارم, اصن یادم میره..اونا با اینهمه خوبی ک بهم کردن,من براشون چیکار کردم؟؟ هیچی..


من احمقیم ک همه چیو فراموش میکنم.

منو ببخشید.همین..


28/2/96

در هم و یهویی.سلام.

سههههلام!


بالاخره اومدم.


امروز امت انگل داشتم...خب علارغم اینکه از دو سه هفته قبل زمانش مشخص شده بود من همچنان نخوندمش تاااااا دقیقا همین دیشب.من توی هفته سه روزه چهارشنبه  پنچ شنبه و جمعه رو تعطیلم،بنابراین حداقل اون سه روزو باید میخوندم ولی نع! من حاضرم "یک روز' پدرم دربیاد و امواتم بیان جلو چشمم از فشار درس،ولی سه روز عیش و نوش و تعطیلیمو با درس خراب نکنم! بععله من همچین آدمی ام! آخرشم نتیجه ای ک میگیرم با اونایی ک مدت زمان زیادی خودشونو تلف کردن برای امتحان،یکی میشه،حالا یکم زیاد و کم!   ...امتحانش بد نبود ...


دوشنبه ی هفته ی قبل جزو یکی از خاطرات خوبم میتونه محسوب بشه.

با چند تا از بچهای کلاس رفتیم باغ یکی شون،از پنج تا نه،هرچند کوتاه بود ولی خوش گذشت، اسب سواری،حکم،والیبال و در نهایت جوج زدیم و دوتا پسرا رو مجبور کردیم ظرفا رو بشورن و تمام! در این بین کلّی حرف خنده دار هم زده شد ک بیشتر خوش گذشت..

کلّا بچهای ما چ پسر چ دختر،بچهایی نیستن ک اذیت کنن یا منحرفو منفی باشن،ک اگر اینجوری بودن و جمعشون منفی بود حتی یک درصد،من عمراً میرفتم.کلا خیلی خاکی و باحالن و خب بی خرده شیشه. ..

یکسری چیزا هم کشف شد ک البته بچها فهمیدن و من طبق معمول ک تو باقالیا و هوا سیر میکنم،نفهمیدم و بعدا اونا بم گفتن. ولی نمیگم!!!( چرخشلوکینگ!!!!)


الان یهویی بارون گرفته،اونم چ باااارونی! شکر.


شنبه ی دیگه تولدمه و امتحان فارما نیز دارم،و چقدر شعف مندم! 


گرسنمه...


اهل خونه همین الان همه یهوییی باهم رفتن بیرون و من ماندم تنهای تنهاااااااا...


آهان،یکی از استادای فارما مون یه آقاییه ک هر وقت میاد سر کلاس انننننقدر بی حال راه میره و جون نداره و اننننقدر بامزه ست حالتاش،ک من اصن با نگاه کردن بهش ناخوداگاه خندم میگیره و کلّ طول کلاسش لبخند رو لبمه یا ب کارا و مدل راه رفتنو درس دادنش میخندم...اصن خیییلی آدم باحالیه،اولین باره ک ی استادو دوسش دارم! انقدر خسته س،انقدر افتاده حال راه میره...دستاش اویزونه بدنشه،بطوریکه آدم فکر میکنه دستاش بیش از حد درازه در حالیکه اینطور نیست و در واقع شونهاش افتادس!!!قدشم نسبتا بلنده و یکمم تپلیه،فقط یکم.حدودا باید نزدیکای سی سالش باشه...بهمون میگه سرکلاس هررررکاری میخواید بکنید حتی بخوابید،ولی حرف نزنید،جلسه گذشته هی پسرامون حرف میزدن اینم یهو برگشت گفت چی میگید شما بهم؟ یکی از پسرا گفت شما کاندیدای مورد نظرتون کیه ؟؟ این استادم یک نگاه عمیق عاقل اندر سفیه (؟؟) بهش انداخت و گفت : کاندیدای مورد نظر ؟؟؟؟؟؟؟ من الان تو فکر اینم ک درسمو تموم کنم برم ی چیزی بخورم گرسنمه..!!!

حالا بگید چرا من ازش خوشم میاد،از بس آروم،از بس بیخیال،از بس حالتاش بامزه ست...اصن یجورایی اونو آینه ی خودم میبینم.ّ..!!خیلی خوبه!!


بعد ی نکته ای ک تقریبا بهش پی بردم اینه ک واقعا دل ب دل راه داره،،مثلا وقتی من برای اولین بار، یکیو میبینم و حسّم بهش مثبته و برداشت خوبی دارم،مطمئنا اونم همین برداشتو متقابلا داشته،حالا شدّت و ضعف داره،ولی ی حسی ازهمون جنس در دوطرف هست حالا یکی از دوطرف بیشتر،یکی کمتر ولی از همون جنس.


من  بی صبرانه منتظره هفدهم تیرم ک اخرین امتحانو بدم و این ترم هم ب حول قوه ی الهی ب درک واصل شه .. فعلا ک با اینهمه امتحان سرویسمون کردن...


فعلا.

روزمرّگی؟-من-یه روزی در آینده-و....

سلااااااااام یهوووییی



خب ما آدمایی هستیم ک توی زندگیه روزمره و تکراریمون گم شدیم،صبحها بیدار میشیم کارای کمو بیش مثل دیروز و روزهای قبلمون رو انجام میدیم و شب ب رختخواب بر میگردیم  و شاید حتی فکر اینکه ی روزه دیگه از زندگیمون مثل قبل،تکراری گذشته،رو هم نمیکنیم!منم الان دوباره یاد این مساله افتادم!اینکه نمیفهمیم،یا حداقل خودم نمیفهمم و نفهمیدم زندگی چیه!من ،در اینده اگر ازدواج کنم،اگر بچه دار بشم،و اگر بچم یک درصد ب فکرش برسه و بپرسه:مامان،ی خاطره،ی داستان،یه چیزی از دوران بچگیت،نوجوونیت،جوونیت،برام تعریف کن،،من هییچی ندارم بگم،خب البته اینکه چیزه بدی رخ نداده خودش خیلی خوبه،ولی اصلا خاطره ی خاصی نخواهم داشت برای تعریف،

من ی آدمیم ک از هرگونه ریسک و خطر و تو چاله و چاه افتادن بشدت جلوگیری و خودداری میکنم،آدم بی حاشیه ایم،همیشه موافقم و اگر مخالفم باشم سعی بر ترغیب کسی به نظر خودم نمیکنم مگر اینکه اون فرد منطقی باشه و قابل تبادل نظر،ولی کلّا تایید میکنم ک انرژیم الکی برای ی مشت زبون نفهم هدر نره!!

خب اینا خوبه و از این جهت از خودم راضیم ک خودمو الکی درگیره چیزی نمیکنم،

ولی خب منم دلم ی چالش،ی تنوع،ی چیز جدید میخواد.

اصولا آدم رویا پردازی هم نیستم ولی میخوام از اون غالبه تکراریه هرروز دربیام و به چیزای جدیدتری فکر کنم.

مثلا ی مدته ک تو فکره بانجی جامپینگم،یا چتر بازی (سقوط آزاد)

یا مثلا ی چیز بالاتر مثل سورتمه سواری با سگ کانادا.

مطمئنا اینا از نظر شما خواننده ها بسیار مضحک،مسخره و بچگانه میرسه،بهرحال اینجا جاییه ک 'من' مینویسم از چیزایی ک فقط تو ذهنم با خودم فکر میکنم.پس قضاوت ممنوع چون ب کسی ربط نداره!  اینو گفتم چون اصولا ما مردم بافرهنگ ایرانی هیچکسو از قضاوت در امان نمیذاریم!تقصیر خودمونم نیستااا ،،تو ذاتمونه .ایشششش.



شماها تاحالا کار هیجان انگیزی کردین ک خاطره ساز بشه براتون؟

ی چیزی ب دور از روزمرّگی..



ما ها،یا حداقل 'من'،فکر میکنم ک تا اینجاشم باختم،جوونی کردی؟ نه،همیشه ی خدا سنگین رنگین .خب البته شیوه ی تربیتم خیلی نقش داشته،ولی گاهی صدای مامانم در میاد ک :تو دیگه زیادی سنگین رنگینی،یکم مث جوونای دیگه باش.


من همیشه با خودم فکر میکنم،من اینی ک الان هستم،نیستم.من ی چیز دیگه م،من خیلی شاد تر،خیلی شیطون تر و خیلی پر انرژی تر از چیزیم ک الانم،فقط حس میکنم تو این جامعه ی مسخره در نطفه خفه شدم.

من حالم از چشم و هم چشمی،قضاوت،غیبت،حرف مفت زدن،تعارف الکی کردن،نقش بازی کردن،دو رو بودن ،توقعات بیجا،فضولیها و...بهم میخوره.

من درک نمیکنم ک کسیکه هی سنگ خدا و پیغمبر و اماما و دینو ایمانو ب سینه میزنه ،چرا باید راحت درمورد کسی قضاوت کنه و ی انگ بچسبونه رو پیشونیه ی بنده خدا،چرا باید غیبت کنه،چرا باید عقلش ب چشمش باشه و فقط کسی ک ریشو پشم یا چادر داره رو آدم حساب کنه؟!؟درحالیکه همون چادری زیر همون چادر هزارتا ...خوری میکنه و چادر فقط سرپوشیه برا کاراش...من با این جماعت آبم توی یه جوب نمیره...

از همه ی اینا بدم میاد،،میگن باید با جامعه سازگار شد،ولی من نمیتونم با همه ی این رذایلی ک میبینم بازم خودم،خوده شادم،خوده سر زنده م،باشم،و با همه ی اینا سازگار بشم،و این میشه ک سعی میکنم  و یا بهتره بگم جامعه منو در نطفه خفه میکنه ک 'من' نباشم اونچیزی ک هستم.

بارها ب این فکر کردم برم یجای خیلی دور ک خودم باشم و خوده واقعیم.زندگیمو بکنم بدون اینکه نگران باشم ک قضاوت میشم،بدن اینکه کسی کاری ب کارم داشته باشه،بدونه هیچگونه فضول و حسود و عقده ای.


مطمئنم ی روزی میرم،ممکنه دیر باشه  ولی اون روز میاد.

روزیکه حتی اگر روزهام تکراری باشن بازم آرامش دارن ،بی دغدغه و نگرانی...

چیزی ک توی تصورمه اینه ک:

" ی بعد ازظهره آخر هفته از سرکارم بیرون میام و نوشیدنی میخرم و قدم زنان تا محل زندگیم میرم،بدون هیچ فکری،بی هیچ دغدغه ای،با آرامش،هوای خنک اول پاییز و چراغ خیابونا و ماشینای گذرا...وارد اپارتمان کوچیکم میشم و لباسمو ک عوض کردم ،ی نیمرو برای خودم میزنم و درحالیکه روی کاناپم لم دادم نوش جانش میکنم و برنامه ی کمدیه تلویزیونو میبینم.بعدشم همونجا خوابم میبره!!"


چیزی ک میخوام خیلی ساده س و خیلی پر آرامش..

همین.


خیالبافی بسه،فعلا برم همون نیمرو رو بزنم تا از گرسنگی تلف نشدم...


فعلا بای بای