WTH

:)

WTH

:)

سلامممممممم...

خب،طبق قرارم اومدم ک بنویسم،،


یکعااالمه حرف دارم ک اکثرا گفتنی نیستن،ولی اگ اومد تو ذهنم میگمشون.


خب اول شروع میکنم با مهمونی دو هفته پیش جمعه شب،ک کلّ فامیل پدر ریختن خونمون،،عیادت نبود مهمونییی بود،،بله،،عیادت اصولا یکی دونفر اونم یه ربع نیم ساعت فوقش میشینن بعد خیر سرشون جمع میکنن بساطو میرن،،اینا پنجاه نفر! بودن و از پنج بعد از ظهر تا خود نه شب بودن در خدمتمون!

ازونجایی ک فامیل نسبتا گرامی تا همین دوهفته پیش عید دیدنیمون نیومده بودن دگ همه باهم یهههو بصورت تلنبار و گاز انبری ریختن تو خونه ما...

کلّا در فامیل پدری،رسم هست ک روز اول عید تا اخرش بترتیب همه ی فامیل باهم میرن خونه عمه بزرگه و بعد عمه ی بعدی و عمه های دیگر و عمو ها و ب اینصورت ادامه پیدا میکنه...


امسال یکم این برنامه تغییر کرده بود و بهم ریخت،بگذریم ،،اینا اومدن...بااینکه من بودم و خواهر بزرگم،یه کارگرم گرفتیم ک خیر سرش کمکمون کنه،ولی بخاطر جمعیت زیاد سه نفری هم خیلی سخت میشد شرایطو کنترل کردو همش درحال تقریبا دویدن بودم...عههه ،خدا لعنت کنه مسبب این همه تجملات و چیزای تازه باب شده...خدا لعنت کنه اونی ک باعث شده این همه بدعت بد و سخت بوجود بیاد...منظورم اینه ک مگه مهمونی با چهارپنج رقم میوه مهمونی نمیشه ک پدر بنده رفته شصت نوع (اغراق) میوه و اجیل و شیرینی و شکلات بار کرده اورده ک این فامیل نسبتا گرامی بریزن تو شکمشون،،بخدا ما ک میریم خونه هاشون هنچین خودکشی ای برا مهمون نمیکنن و خبری نیس،،

تازگیام ک همه خانوم و اقا شدن،اصن همه خیلی شخصیت پیدا کردن،همه خیلی آاااااادم شدن!همشون اومدن خوردنو پا رو پا انداختن و اخرشم رفتن!دریغ از ی زیردستی ک بیارن بذارن رو اپن اشپزخونه،،حالا قبلن اینکارو ب کمو بیش میکردنااا،ولی اون شب با این همه جمعیتو کار زیاد یکیشون حتی ی تعارفم نزد برا کمک....زمونه خیلی عوض شده،اینو از طرز رفتار و نگاه کردنو حتی حرف زدنشون اون شب فهمیدم...این فامیل پدری قبلنا خیلی خونگرم مهربون دلسوز دستوپا بخیر و... بودن،،منم تا قبل مهمونی همین دیدو داشتم بشون چون عید امسال ک اینجور همه پخشو پلا و عید سال قبلشم بخاطر کنکورم تو مهمونیا شرکت نکردم..و از تغییر ماهییتشون بی خبر بودم!ک خوشبختانه یا متاسفانه باخبر شدم!حتی اون بدبختترینشونم ی زبون دراورده دومتر ک کنایه بزنه،،من ادمی نیستم ک بخوام کسیو مسخره کنم و یا سرزنش،ک نداشته هاشونو بکوبم تو چشمشون،،ولی بهتره اونیکه هیچ پخی نیس دهنشو ببنده و زر مفت نزنه،،الان انقد عصبانیو ناراحتم ک اینجوری میگم چون یکی از همینا ی چرتو پرتای گنده تر از دهنو خودشو موقعیتشو با کنایه بم گف ک من علارغم داشتن جوابای دندون شکن ک همون اول میتونستم با کمال حفظ ادب ،با دیوار یکیش کنم و هر کی دگ جا من بود همون اول یچی میگف بش ک تا اخر نتونه حرف بزنه،،،ولی در کل لبخند زدم و درحالیکه جواب تک تک حرفای مسخره و الکیش در پس ذهنم برام اکو میشد،فقط بش لبخند زدم و ب این فک میکردم ک من نباید خودمو در حد این بیارم پایین و دل بشکنمو ناراحت کنم...نمیدونم از چیمه،شاید نوعی خریّته شاید قدرت گذشت بالاست،نمیدونم،ولی میدونم ک هیییچوقت،ب صراحتو اطمینان میگم هیچوقت حتی اگر حق با من باشه کاری نمیکنم یا حرفی نمیزنم ک کسی دلش ازم بگیره یا بشکنه و ناراحت شه..


خلاصه اون شب بعد اینکه ی سری حرف مسخره شنیدمو هیچ جوابی ندادم،سریع رفتم توی اشپزخونه و زدم زیر گریه..دست خودم نبود،،خیلی دلم شکست...خواهرمو صدا کردم و قاطی گریه یچیزایی برلش تعریف کردم ک چی گفته اون شخص،خلاصه بعد مدت کمی رفتم دستشویی تا صورتمو اب بزنم و حالم عوض بشه..اون شب گذشت ولی من دلم فکرم چرکین شد نسبت بهشون...من هم خونوادم حرفی برادگفتن داره هم خودمو موقعیتم ،ولی خداشاهده الان اولین باره ک دارم میگم،اونم اینجا ک کسی نمیشناستم،هیچوقت هیچوقت نگفتم و نخواستم ک ب قول معروف پز ! بیام ...ولی اینایی ک حقیقتا هیچی هیییچی نیستن زبون برا یکی مث من دربیارن خیلی دیگه ....

یوقت آدما ی چیزی هستن،پز چیزی بودنشونو میدن،این بازبیشتر قابل تحمله هرچند ک بازم کار اشتباهیه از نظرم،،تا اونیکه زیر خطه فقره چ مالی چ اجتماعی چ فرهنگو سوادو معنویو روحی،،این دگ زور داره تحمل پز دادنو حرف مفت زدنش!


فاز منفی بود...بگذریم...


هفته قبل پنجشنبه عصر با دوستم بعد یکسالو نیم ندیدن همدیگه رفتیم بیرون کافی شاپ،،خوب بود..بعد ی مدت طولانی از اخر هفتم لذت بردم!

امشب تولد مامانم بود..کیکو پیتزا میلیدم!سپس نیز عرق نعنا نوشیدیم ک این ترکیبات شگفتو قاطی بر معده مان خدشه وارد نکند!


یکسری حرفای دگم دارم ک الان حال ندارم بنویسم...


فعلا بابای!

پر از حرفم،پر از خواب نیز! اینو میذارم ک مجبور بشم بیام بنویسم در چند روز آینده حتما!