WTH

:)

WTH

:)

امروززز :)

صبح ساعت ۷ پاشدم با کلی زجر! از بعد امتحان ایلتس تنبل شدم و دیر پا میشم صبحا...اخه از بس بعد امتحان هرروز صبح اتوماتیک زود پاشدم و دیدم همینجور بیکار میمونم دگ ساعت خابمو گسترش دادم :d 

خولااصه...کارامو کردم یه سیب خوردم ،رفتم زومبا :|| جدّ بزرگوارمو ب چشم دیدم...بعدشم مامان اومد کلاس یوگا، بهم گفت بمون ببین استادمون چی میگه...یه چهل مینم نشستم، و ده اومدم خونه...دوش آب جوش گرفتم بدنم خشک نشه و بعد تا چندروز بدن درد داشته باشم :@ ...دگ یازده و نیم صبونه خوردم الانم اومدم توی رختخوابم زیر پتو....ینی فقط ای جان...چقده خوبه :))) جای گرم و نرم و خابالو و کرخت...به به...


یه مقدار کار دارم...تصحیح رایتینگا...مطالعه زبون...ایشالله امروز ب یجایی برسونم...هی هم میخام برم کافه تهرون ویلا،نمیشه :@  چون کار دارم بعدم همّتم نمیشه تنبل گری درمیارم -__- ..

خودمونیم این اشوان چ خوبه اهنگاش...منی ک هیچ آهنگ و خاننده ای رو نمیشناسم ازش خوشم اومده...چ سعادتی بالاتر از این براش


برم بخابم یه ساعت ،ک بعدش بشینم سر کارام...انشاالله ک انجام بدم امروز :///// لطفاااااا...


ینی ممکنه امروز برم کافه تهرون بالاخره؟؟؟!! یا بازم مث بختک برمیگردم رو تختم و نمیرم؟؟؟




اینستا؟!بماند یا نه؟!

یه یک ماهی هست باز اینستارو نصب کردم...البته بعد یکسال و خورده ای....حالا زیادم استفادش نمیکنم مثل روزای قبل پاک کردنش ولی بازم هر وقت گوشیو دست میگیرم یه بیست دقیقه ای رو بدون اینکه متوجه بشم  میرم توش و چرخ میزنم :/ ک همونم بس کار عبث و بیهوده ای است...نمیدونم باز حذفش کنم یا نه...احتمالا یکی از همین  روزا حذفش کنم...چون وقتی یاد یه چیزی‌ بیوفتم و مدام بیاد و بره تو ذهنم،آخر سر خسته میشم و کلکشو میکنم...

هووففف...


از صبح تاحالا میخام برم حموم هی نمیرم و بیخود ول میچرخم بیشترم تو گوشی ای ک هیچی توش نیست...علی رغم اینکه کار دارم و میتونم با انجامشون کلی خودمو جلو بندازم... 

نمیدونم این کرم تنبلی کی و چجوری باز اومده توو من ک اینجور دل ب هیچی نمیدم...

البته که تنبلی،بی انگیزگی،فکرای بیخود همشون منو ب این حالت وا داشتن....یه حالت مخْ مقواییِ حسْ دیوارِ نوترون طور منو تسخیر کرده...انگار بخش اجتماعی و شادی مغزم شده مقوا یا خاکستر چوب،حسی ام ک دگ ندارم مث دور از جونم بز ب همه چی و هیچی واکنش نمیدم...کار و حرکتی ام ک نمیکنم...نمیدونم چمه...خنده هامم الکی و سطحی و ظاهریه و شادم نمیکنن...شدم بی خاصیتِ بی خاصیت... :)


و اینگونه عمر تلف می کنیم...


البته یه دلیل این حالات رو شاید بتونم ب ی چیزی نسبت بدم...و بگم میتونه از اون نشاْت گرفته باشه...SnisGh..


و بازم هووففف...چقد دری وری نوشتم...


امین اتاقکم نیست معلوم نی کجا رفته بیاد یکم مسخرمون کنه بخندیم ://


ای خدا امینولکی را ب اتاقک و وبلاگ باز گردان...صلوات صلوات فوت فوتتتت...


نچ نچ نچ...هرچی هی میخام هیچی نگم نمیشه...



واقعا این پسرا چی ان...همون موقع ک میای فک کنی این فرق داره،حد و حدود سرش میشه،رعایت میکنه،احترام قائله...زارررت میزنن تمام تصوراتتو خراب میکنن و نشون میدن هیییییییچ فرقی با بقیه ک تمام فکروذکرشون نگاه جنسیه ندارن...اصلا انگار ارتباط دو انسان براشون تعریف نشده،اینکه یه خانوم میتونه باهات حرف بزنه،بخنده و لزوما منظوری نداشته باشه،ولی اینا بی توجه ب اینکه طرف مقابل چ ارتباطی رو میخواد،زرت میپرن جهت دار میکنن همه چیو ب سمت هدف والا و فانتزی خودشون ک همون ارتباط احساسی و جنسی هست..

بابا...آخه ارتباط انسانی داشتن بدون نگاه منظور دار مگه چقد سخته...

ینی انقددددد مریض جنسی داریم تو جامعه یا مدل مردا همینه؟؟؟حالا یسریا از همون اول حرف گیجن و خودشونو لو میدن،اینارو در دم میشه گذاشت کنار...ولی اوناییکه حدشونو ب ظاهر تا یه مدت نگه میدارن بعد یهو میزنن جاده خاکی بدترن...آدم حس میکنه رکب خورده... فکر کن یه مدت محترمانه و دوستانه با یکی صحبت کنی، کم کم اعتمادت بهش جلب بشه با خودت بگی «نه...این مثینکه آدمه،میتونه دوست و هم فکر خوبی باشه برام...هار و هور نیست،محترمه و از خط قرمزا هیچوقت رد نمیشه...» بعد یهو ایشون چراغ بزنه برات ک آاااااررررهههه...

خیلی بده، ضدحاله...لعنت...

.
.
هووفف...انسان باشیم.


حالا دور از جون و بلانسبت اون یک درصدی ک واقعا انسان و شریفن...

مشکل دارم؟!

هر سری ک میرم بیرون با کسی و میبینم نمیتونم مث طرفای مقابل باز بشم و راحت باشم،خودمو سرزنش میکنم....خب من شخصیتم آرومه،رودربایستی ام زیاد دارم...بعد وقتی توی جمعی قرار میگیرم ک غریبه ن و پر سر و صدا و انرژی،من بیشتر و بیشتر تحلیل میرم...نه تنها حرف دونم کلا دگ قفل میکنه بلکه انرژیم هم بخاطر صداهای بلند تموم میشه...بعد ب چشم اون جمع میشم یه ادم کاملا غیر اجتماعی ک جز لبخند زدن و گاها تایید حرفا ،عکس العمل خاص دیگه ای نشون نمیده...


درصورتیکه من اگ ب کسی شناخت داشته باشم یا باهاش صمیمی باشم کلا شخصیتم متفاوت از بالاست...



نمیدونم مشکل دارم یا ن...

خود یا ناخود.

فک کنم دم مرز دیوونگی باشم.نمیدونم چی درسته چی غلط....اینکاری ک میکنم تو چارچوب کارای من نیست و نبوده...دارم احمق میشم اونم با اراده و آگاهی خودم...خدایا خودت حفظم کن...من نمیفهمم...اگ بده ک تمام، هرچند ک با داغون شدن خودم همراهه..اگرم خوبه ک هیچی...


فقط اینکه عایا این ارامش ناشی،مال قبل طوفان بودنشه؟؟



چرا نمیتونم مث بقیه این چیزا رو بپذیرم ؟؟؟و برام آیندش مهم نباشه...؟؟

علی رغم اینکه ادم چارچوب مداری ام،در چنین شرایطی از خودمو و قانونام بدم میاد...چون عمل کردن طبقشون مساوی عدم لذت و شاد بودنه و شکستنشون برابر با شکستن هنجار های نهادینه درونیم و دوگانگی....تف ب این احتیاط و تدبیر و آینده نگری ...کاش منم مث اکثر جوونا احمق و بی خیال بودم...

نبود

تا حالا ب خودکشی فکر کردین؟

من خیلی فکر میکنم این روزا...