WTH

:)

WTH

:)

چینگ چانگ چونگ

طبق معمول دارم درمقابل نخوابیدن مقاومت میکنم...حالا ن اینکه کاری ام داشته باشم هااا..الکی توی این گوشی  از این اپ ب اون اپ میشم....بازم خداروشکر اینستا ندارم ک اگ داشتم تا صبح بهونه برای نخوابیدن داشتم..عق...


الان توی این وهله از زندگی،میدونم ی کاریو دارم اشتباه میکنم اما اینکه اون چی هست رو نمیدونم...پلاس،نمیدونم واقعا با رایتینگم چیکار کنم...اصن نوشتنم نمیاد بخداااا...مخم کار نمیکنه...

اون اوایل ک تصمیم گرفتم برای ایلتس بخونم ،هرچند جسته گریخته اما با انگیزه و انرژی میخوندم...ولی الان حس یه ادم پنچر رو دارم ک بزور ی قدم جلو میرم.نمیدونم چکار کنم ک انگیزه م دوباره برگرده...امروز ک ضد حال خوردم اساااااسی با تستی ک زدم و نتیجه شو دیدم...

برم بخابم ک فردا روزی از نو...


از اون هفته ی شلوغ پلوغ نگفتم...بعدا میگم.

بلاگ اسکای :@

میام حالاااا....

فقط اینکه یه طومار نوشتم ولی این بلاگ اسکای بی نزاکت فقط یک چهارمش رو منتشر کرد بقیه شم پرت...


کوچم آرزوست.

.

ضعیف شدم

خیلی خیلی خیلی خیلی ضعیف شدم.





فقط میخوام محو بشم همین.

حفسوس

امروز ظهر رفتیم خونه یکی از دوستان قمصر باغشون.

جمعمون زنونه بود...و خوب میگذشت.

غروب مامان و اون خانوم دوستمون رفتن بیرون خرید کنن...چون با ماشین من اومده بودیم ماشینمو برداشتن رفتن...حدود یک ساعت و خردی شایدم بیشتر کشید و نیومدن...

گفتیم احتمالا رفتن مسجد نماز بخونن بعد بیان.

بالاخره وقتی اومدن فهمیدیم مادر گرامی با لاستیک رفته روی جدول و تایر راننده و عقبیشو ترکونده...

اون خانوم دوستمون ک بیچاره از خجالت و ترس رنگش پریده بود..مامانم میزد ب کوچه علی چپ ک چیزیییییی نیست باباااا...فقط دو سه تومنه..اصن قرار بوده یه اتفاق بد تر بیوفته به این گشته...

بهش گفتم زنگ بزن حداقل ب بابا بگو زودتر بدونه،نمیشه ک ماشینو ول کرد کنار خیابون تا صبح...رفت زنگ زد ب بابا...با کلی پیاز داغ گف چطور شده و اینکه اون جدولی ک این روش رفته چنتا ماشین دگ رم همین بلا رو سرشون اوورده و اینکه چقد خانوم فلانی (دوستمون) بیچاره داره ب خودش می پیچه و میزنه و فلان و فلان...

خب اینجور موقعا بابا با اینکه حالش گرفته میشه ک طبیعی هم هست ولی هیچی نمیگه ک بخواد دعوا کنه یا هرچی...

دگ رفتم مدل و شماره ی لاستیکا رو برای بابا فرستادم ک بره بخره...حدود چهار تومن آب خورد :| تازه بغیر اینکه فردا باید با جرثقیل بیان ببرنش کاشان چون چرخ جلوش مثینکه فلان جاش کج شده بنابراین چرخم مایله بجای صاف...


اونجا بود ک یه نکته ای رو بهش پی بردم اونم اینکه درد کتفم کاملا عصبیه...میخام بگم دو ماهه ک دگ درد نمیکرد کتفم از و قتی دانشگاه تموم شده...ولی اون موقع ک رفتم مدل لاستیکارو ببینم و حدود یک ساعت منتظر شدم تا یکی ک بابا فرستاده بود تا ماشینو نگاش کنه،بیاد بشدت درد گرفت و بطور بی سابقه ای به گردنم هم میزد...

جالب اینکه من زیاد از این اتفاق نگران یا ناراحت نشدم...و یا اگرم شدم خودمو زدم ب اون راه ک "نه مهم نیس اتفاقه دگ" و با کلی شوخی و خنده ماسمالیش کردم...ولی انگار ناخوداگاهم یه چیز دگ میگفت ک نتیجه ش درد کتفم شد...


دیگه تا ده و یازده بابا و دوستامون و پنچر گیر و تعمیر کار و چنتا دگ تو خیابون بودن و...اخر بزور بابارم کشوندن توی خونه...شام گرفتن و...نکته ی دومی ک فهمیدم این بود ک فلانی اصن اهمیت نمیده و کار واجب تر خودشو میکنه!!رفت خابید ب همین راحتی :)

من هیچ من نگاه..(حالا ما باشیم مادرمون صدبار چشمک و ابرو سقلمه میاد ک بگیر بشین زشته مهمون داریییم...)


تا اینکه اسم فامیل بازی کردیم و خندیدیم...بعد اقایونم اومدن با اونام دگ بیشتر خندیدیم...

میوه با "ز": زگیل :|  شغل با "س":سوسماربازی :/


-چقد چهره و رفتار اون اولی ب دل میشینه و ادم دوسش داره.از اوناس ک ادم براحتی میتونه با خودش و شوخ طبعیش ارتباط برقرار کنه...حس دفترخاطرات شیرین قدیمی (آشنایی)ب اضافه ی اندکی نمک ب اضافه ی تو دل برویی..

-چقد خانوم اولی خشک و جدی و متلک انداز و متعصب و در عین حال اعتماد ب سقفه!!یه نگاه ب گذشته بد نیس...برعکس اولی!اوف.


-چقد دختر اولی دگ بیشتر دوست داشتنیه و قابل برقراری ارتباط...اصن نگم برات...در کلام نگنجد..یه خواهر بزرگ کامل..


-اخری ام ک تف تف...چی خیال میکردم چی شد! احتمالا این اواخر شکست عشقی ای چیزی خورده بر اساس شواهد!!طووووری نی.


نکته اخر اینکه،شاید ادم یه کاری رو انجام بده فقط برای یه هدفی...ولی اون کار وقتی انجام میشه نتیجه میگیره ک نه برای اون هدف کوچیک بلکه ب درک بزرگتر و واقعی تری از هدف و جریان رسیده...

مث امروز ک هدف من از رفتن یه دلیل مزخرف داشت ولی فهمیدم نهی...هدف والاتر چیز دگ ایست و تاالان در خریت بلانسبت ب سر میبردم!هدف شاد بودن است.


حالا بریم سراغ مطلب دوم اینکه،افسردگی بعد از زایمان اصطلاح رایجیه...ولی من افسردگی بعد از شادیو میخام بگم...اینکه با اینکه اونجا خوش گذشت و خیلی خندیدیم،ولی وقتی برگشتیم خونه دچارش شدم...غرق در این افکار ک ادم چقد میتونه اینجوری راحت و اسوده شاد باشه ولی شاید سه چهار سالی یه بار فرصتش پیش بیاد ..افسوس فرصت های نداشته برای زندگی کردنو خوردم...اینکه تو نقطه ی اوج جوونی لحظه ها بی معنی ،با دست و پا زدن،با ناامیدی،با هیچی،پر بشن و یه روز نگاه میکنی میبینی چهل سالته و اول رکود...فرصت هایی ک نبود و نیست و اگر هم در آینده باشن دگ جون و توان و ذهن و اعصاب سالم  و راحتی نیست ک پذیراشون باشن...

افسوس خوردم..افسوس...


3:30 am

برم دعامو بخونم کپه مو بذارم...

از فکر فردام خسته م...خیلی خسته...

خدایا یه راهی جلو پام بذار...نمیکشم دیگه واقعا...دریاب.

پوففف

به اون نقطه رسیدم ک دگ نمیکشم 

خسته شدم

مخم له شده

افسرده شدم

خلاصه نگم برات...

حس میکنم میخوام یه دیوارو جابجا کنم هرچی زور میزنم نه تنها اون جلو نمیره منم خسته تر میشم


تف به این مملکت ک انگار فقط تو لجن دست و پا میزنی و پایین تر میری...



امروزو تعطیل کردم دارم میرم مهمونی.ّّاسترس دارم