WTH

:)

WTH

:)

هم دل!

بالاخره  وقت کردم بیام!


هلّو هلّو!


علی رغم اینکه اصلا تو مود نوشتن درباره ش نیستم...دگ چاره ای نیست...چون ممکنه دوباره برم برنگردم...


اون شبی ک پست قبلی رو گذاشتم قبلش ب دلایلی توی مود افسردگی تمپوراری بودم...هم خسته بودم بخاطر کم خوابی هم با یسری دوستانی برخورد داشتم ک ...بیخیال...


ن بذار بگم...


موضوع این بود ک با چند تا بچه های کلاسی ک میرفتم رفتیم بیرون...چندین جلسه ست ک میریم...خیلی خوبن ...

اون روز، هم خیلی خسته بودم چون تنها برگشتم تهران وقتی رسیدم بلافاصله کارامو کردم برم بیرون با اونا...برا همین اصلااا حرفم نمیومد،اونا هیییی حرف میزدن منم حال نداشتم و بیشتر سکوت بودم،علاوه بر اون یکی از بچه ها یه دوستاشو اوورده بود ک  اونم ادم خوب و محترمی بود،ولی  من کلا برای بار اول ک کسیو میبینم محتاطم...

توی مسیر ک برمیگشتم  پیش خودم فکر میکردم چرا نباید بتونم یا حداقل بخوام یکم تلاش کنم تا ب خستگیم غلبه کنم و با اونا بجوشم و صحبت کنم...

اصلا کلا زیاد با هم سن و سالام یا کوچیکتر خودم نمیتونم بجوشم...این دوستان هم  یه حالت تینیجری دارن یجورایی...خیلی آدمای خوبی ان..ولی زیاد بالغ نیستن،طرز فکر و دیدشون ... بااینکه هم سن خودمن تقریبا...


بعد  کلا فکر اینکه مشکل از بی بخاری خودمه اعصابمو خورد کرده بود..


اومدم خونه...گفتم از فرصت استفاده کنم الان ک مامان بابا نیستن زنگ بزنم تهمینه...یک ماه پیش بهش قول داده بودم ک اخر هفته زنگ میزنم بهش...ولی امان از تنبلی و بهونه تراشی...


تهمینه نوه ی خاله ی مامانمه...همون خالجون باحال و سرزنده...

خالجون سه تا پسر داره ک هرسه انگلیسن....تهمینه دختر اخرین پسر خالجونه...حدود پونزده سال پیش رفته انگلیس...

تهمینه از وقتی بدنیا اومده پاهاش مشکل داشته...یادمه وقتی کوچیک بودم و ایران بودن بشدت با سختی راه میرفت...پاهاش مثل ما ک کنار همه و درست توی  لگن جا گرفته نبود و باز تر بود...وقتی رفتن انگلیس بارها روی پاش عمل انجام دادن ولی هیچوقت اون نتیجه مطلوب نبود...و  الان ک بیست و شش هفت سالشه  پاهاش یک اندازه نیست و بازم ب سختی و با عصا راه میره...

علی رغم همه ی اینا....ی شخصیت بسیااااار بسییاااار دوست داشتنی و بشددددت مهربون داره....بشدت مثبت نگره...بشدت امیدواره...خیلی خیلی سرزنده س...راحت میخنده...راحت با یه اهنگ دم دستی میرقصه...بطرز عجیبی دوست داشتنیه...

پارسال اومده بود ایران منم برای اینکه ببینمش اومدم تهران...بعد اینهمه سال میدیدمش...ولی بطرز عجیبی با هم اخت شدیم...از همه چیزی صحبت کردیم،تبادل نظر کردیم و خندیدیم...

از اون ب بعد مرتب باهم توی واتس اپ درارتباط بودیم...


اون شب ک زنگ زدم بهش یک ساعت و نیم از چیزای مختلف صحبت کردیم...دوباره انرژی م برگشت...خیلی...با اینکه اون روز از ریشه خسته بودم و بعدم فکرایی ک داشتم...ولی انگار زنده شدم...

نه اینکه حرف عجیب غریب و روحیه بخشی زده باشیم...نه...


اون ارتباطی ک من میتونستم باهاش برقرار کنم ،راحت صحبت کنیم راحت همو بفهمیم...بی شیله پیله،،،بی حرف و حدیث...بی مانع و احتیاط و فکر ...


اخر شب ک رفتم بخوابم...با خودم فکر کردم ... اکثرا با کساییکه  از خودم شش هفت سال بزرگترن و پخته و بالغ از لحاظ فکری ان،همیشه راحت تر و بهتر جور میشم...با اون هم اتاقیم ک 27 سالش بود،هرچند مدت کم ،ولی خوب جور شدیم...همین تهمینه عزیزم و چندین مورد دیگه...


 بیخود خودمو متهم و سرزنش میکردم ک چرا با یک سری افراد حتی نمیخوام تلاش کنم تا خودمونی و راحت بشم...

به وقتش و ب جاش با اونی ک درست باشه جور میشم...


یه تیکه پازل فقط توی جای خودش فیت میشه،جاییکه اطرافش متناسب با خودش باشن،نمیشه توقع داشت ک همون تیکه توی هرجایی از پازل بشینه و جور بشه...


خلاصه ب این نتیجه فلسفی ام رسیدم و با ذهنی آرام، از اینکه لزومی نداره من از خودم توقع بی جا داشته باشم ک با همه بتونم بجوشم،

خوابیدم!


پا نوشت:بلاگ اسکای خنگول چرا هی فونتو کوچیک بزرگ میکنی؟چرا نمیذاری متنمو با یه رنگ دگ بنویسم؟چرا اصن فونتت این شکلیه؟؟ایش

بعدددا

چقدددد بعضیا پر از حس خوبن


الان بخوام بگم کلی زمان میبره،منم  ک خسته


!بعدا میام میگم حالا...!


اینو اومدم نوشتم ک بعد مجبور بشم بیام بنویسم درموردش.

On the move



We're leaving


 (Maybe for good)


05:20 AM

11/5/1398

خواستم زود برم نشد.

سلااااااام.هی میخام بیام بنویسم هی حال ندارم :/


یک ترم ایلتس سفیرو خوندم،و بشدت پشیمون شدم چون  دیدم نات اُنلی تلکه پوله بات آلسو زمانمم همینجوری داره هدر میدره...پس بر آن شدم ک دیگه تمومش کنم این بازی کثیفو و کلا برگردم خونمون.

تا اینکه هفته پیش بابا اومد تهران یه خونه گرفت و قرار شد بیایم و ماندگار بشیم.حداقل تا زمانیکه من دارم زبانمو میخونم.

بهرحال...

 دیروز بعد از امتحان اومدم برگشتم خونه...و تا آخر هفته دوباره باید برگردیم...این دفعه با مامان بابا.


انشاالله ک خیر باشه ...


این یک ماهه تهران خوابگاه بودم،،اینو گفتم ک بگم قبل برگشتم یه دعوای جانانه هم دیدم بین دخترای یه واحد دگ.وای ک چقد منو هم اتاقیم خندیدیم از بس سناریو چیدیم...انقد شلوغ کرده بودن ک ادم حس میکرد دم مرغداری وایساده...خاطره ی خوبی بود،و درکل تجربه ی خوبی ک ب خیر گذشت!


امروز یه دوست قدیمی *پونه* رو بعد از هشت سال دیدم،قرار صبحانه گذاشتیم تو یه کافه.گپ زدیم،از بچه های راهنمایی و دبیرستان،فیلم،سیستم اموزشی،پادکست و ...

ب شخصه ک لذت بردم :) 



علارغم اینکه دگ اون کلاسُ نمیرم ولی با چنتا از بچه هاش قرار گذاشتیم هفته ای یک بار در حد یکی دو ساعت جمع بشیم یه جا برای کانورسیشن...امیدوارم ک جواب بده و روند مثبتی داشته باشه...


*چندوقته هی میخوام برم بابامو حسابی بغل کنم،هی نمیشه،یادم میره...یاد محبتاش،مهربونیاش،مسئولیت پذیریاش،میوفتم گریه م میگیره ،یادم میوفته ک چقد خوش شانس بودم ک همچین بابایی داشتم...

هرجا میرم وقتی میبینم یه بچه کوچیک با باباش اومده بیرون،تفریح گردش رستوران پارک،یاد خودم میوفتم ک چقد ما،بیشتر من ک کوچیکتر بودم،بابا برامون وقت میذاشت،بیرون میرفتیم،گردش،هرچی میخواستیم برامون میخرید...حتی الانشم همونجوره...واقعا از بیرون رفتن با بابام لذت میبرم.

کافیه حس کنه از یه چیزی ناراحتم،ناراضی ام،یه کاری میکنه ک دگ فرداش اون ناراحتیو نداشته باشم...همه چیو حل میکنه...میگن بابا ها قهرمان دختراشونن،برای من واقعیه...همیشه فقط کافی بوده اراده کنیم ک فلان چیزو میخوایم...بابا میرفته و یه عالمه شو میخریده،دستش ب کم نمیره،طاقت دیدن ناراحتی خانواده شو نداره،نه تنها ما،بلکه ب بقیه م کمک میکنه از هر نظر،همیشه...از بچگی ها و جوونی هاش تعریف میکنه ک همش ب کار کردن گذشته...کار و کار و کار..میگه از زیر صفر شروع کردم...کسی نبوده حمایتش کنه،پشتش باشه...کار و درس باهم ...تلاش،بی خوابی،مسئولیت پذیری و صبر بیش از حد...میگه من درد نداشتن و چشیدم،برای همین نمیتونم درد کسیو ببینم،پس دستشو میگیرم.برای همین نمیخوام بچه هام اون چیزیو ک خودم تجربه کردم ذره ای  حس کنن...قلبش خیلی بزرگه..صبرشم خیلی زیاد بوده...

خاطره هایی تعریف میکنه ک نه تنها من،بلکه اشک خودشم درمیاد از یاداوریش...و من دوباره یادم میوفته چ بابایی دارم...ک چقدر ارزشمنده...ک چقدر تلاش کرده سختی کشیده تا به اینجا رسیده،خودش میگه اون زمان ک من زیر صفر بودم خیلی ها تو فامیل همه چیز داشتن،خونه،ماشین،کار،پدری ک ساپورتشون میکرد،ارث...من هیچی نداشتم... .

ولی با کار و تلاش مداوم البته با شمّ اقتصادی قوی ،به جایی رسید ک اون بقیه رو میتونه تو جیبش بذاره...

در کنار همه ی این سختی ها،هیچوقت یادش نرفته برای خانوادش زمان بذاره،عشق و محبت بده بهمون،چ مادی،چ معنوی...ینی عجیب بابا دوستمون داشت و داره،بچه ک بودیم مداوم بغل و بوس و قربون صدقه و محبت...حتی الانم همینجور...میاد رد بشه میبینه نشستم میاد بغلم میکنه بوسم میکنه قربون صدقه دخترش میره...گاهی ب دوستام میگم انقد بابامو دوست دارم و ارتباطمون انقد خوبه،تعجب میکنن ک مگه میشه آدم با باباش اینجوری باشه؟؟...

یادمه توی راهنمایی ،ب دوستم میگفتم بابام فرشته س،ظهرش بابا اومد دنبالم دم مدرسه،دوستم گفت برو فرشته ت اومد...در این حد ینی...

خب همه اینارو گفتم،در عین حالم خیلی بابام پر ابهّته،مقتدره...خیلی همه ازش حساب میبرن.حتی ما هم.از بس ک منظم و دقیقه...حرفش حرفه...یاد ندارم قول داده باشه و زیرش زده باشه...

خلاصه ک my dad is a full-package dad.دلتون بسووووزه


امروز میرم بغلش میکنم محکم...حتما.



پی نوشت۱: میبینم ک همه یجورایی از تغییر اتوماتیک قالب وبلاگاشون ناراحتن!!

پی نوشت۲: یکم با وبلاگ و تنظیماتشو اینا ور رفتم دیدم چنتااا چرک نویس از سالهای قبل دارم ک پر از حرفه ولی چون کامل ننوشته بودم همینجوری سیوشون کردم ک وقتی کامل نوشتمشون پابلیش کنم...ولی یادم رفته و همینجور موندن...خوندنشون جالب بود!


پی نوشت۳:دو سه هفته پیش ب تهمینه قول دادم هروقت اومدم خونه زنگش بزنم...با اینکه چندبار اومدم خونه،و الانم خونه م هنوز زنگ نزدم.بدقول نیستماااا،کلا با پشت تلفن حرف زدن مشکل دارم...


پی نوشت۴:آهای بلاگ اسکای،بجای دست بردن توو قالب مردم،بیا یکاری کن ایموجی گذاشتن راحت و دم دست تر بشه


پی نوشت۵:گرسنمه...برم یه چیزی بخورم

خوابالود

میام سر فرصت