WTH

:)

WTH

:)

پارانرمال ورژن لونایی

اون شبی ک نگران بودم خوابم نبره..خوابم برد..شاید یکساعت فقط...تو خواب بودم ک یهو با یه صدا تق بلند از خواب پریدم ..صدای در بود ک محکم بسته میشد یا یکی محکم بستش...با خیال اینکه حتما باد کولر زده و در اتاقو بسته،پاشدم ک ببندمش...دیدم در مثل قبل بازه و کیفمم بینشه و بسته نشده اصن...گفتم شاید اسلامی رفته دستشویی پس در های دیگه رو هم نگاه انداختم...در اتاق اسلامی و دسشویی جفتش باز بود...مثل قبل...با خودم گفتم خدایا..پس صدای چی بود؟نکنه توهّم زدم...مطمئن بودم توهّم نبود و حتما شنیدم ک اونجور از خواب پریدم...گفتم شاید اسلامی از تخت افتاده پایین و این صدا اومده...با این فکر سر جام خوابیدم باز...

یاد حرفای خالجون افتادم ک میگفت شبایی ک تو همون خونه تنها بوده جن ها میومدن سراغش...و یه بارم یه چیزی مث بمب انداختن کنار سرش ک از صدای خیلی زیادش ترسیده...

گفتم خدایا...دهنم سرویس...چرا اومدم اینجا... چرا یه روز زودتر اومدم...من با این پیرمرد ک فوتش کنی پرپر میشه تنهام...دیگه شروع کردم به بسم الله...و ایت الکرسی... یا علی و اینا...

 خلااصه تا خود شش و نیم صبح چشم روی هم نذاشتم و مدام چشمم ب در بود...شش و نیم ک هوا روشن شد گفتم خب دگ...جنّا صبح ب آدم کاری ندارن..بخوابم دیگه...تا یک ربع به هشت خوابیدم بعد پا شدم چایی درست کردم و تا اسلامی پا بشه یکم کتاب خوندم...حالا هی استرس تعیین سطح افتاده بود ب جونم...اسلامی ساعت نه بیدار شد...میزو  چیدم...ازم پرسید دیشب خوب خوابیدی؟ گفتم بله...عاااالی... :ا 

یکم ک گذشت گفتم:دیشب خواب بودم  با یه صدای بلند پریدم از خواب..انگار در اتاقو یکی محکم بست...خلاصه تا صبح بیدار بودم...

گفت: تازه ک دیشب خوب بود...بعضی شبا انقد این صدا ها رو تا صبح میده این پنجره اشپزخونه ک نمیدونی...


ما هیچ...ما نگاه...

نظرات 3 + ارسال نظر
امین اتاقک جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 12:50 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com

میگم اون پنجره آشپزخونه رو گِل بگیر کلا

البته من شنیدم جن ها آشپزخونه رو دوست دارنااا مخصوصا اگه غذا مرغ بوده باشه. چون استخوناشو دوست دارن
حالا من میگم امشب هم اگه اونجایی بشین به اتفاقات دیشب فکر کن احتمالا تکرار شه

من هفته ای دو سه بار فیلم ترسناک میبینم تو فیلیمو اونم ساعت 1 شب به بعد

من عاشق ترس و وحشت و هیجان و جن و روح و این چیزام اصن

اصن من خودم ماورایی ام

آخرش مرگه دیگه مرگم حقه. همه از اوییم در اووییم بر اوییم.. لاقل جاهل از دنیا نمیریم

اره واقعا...باید از جا بکننش کلا
کلا مثینکه چیز خوب دوست دارن

نه دیگه همون شب با خودم عهد کردم هرجور شده فرداش برگردم و غلط بکنم دگ تنها برم اونجا.

من زیاد با فیلم اینا مشکل ندارم چون خودم زیاد تو خطش نیستم و باور ندارم..تا جاییکه چندش و خون و خونریزی تیکه پاره شدن توش نباشه مهم نیس برام...اینم ک ترسیدم چون از خالجونم اون حرفا رو شنیده بودم ترس برم داشت نکنه راست میگفته..

عوضش من اصن توو این مبحثا وارد نمیشم...ترجیح میدم جاهل بمونم

بابا ماورایی...نخوری ما رو

من بفهمم چجوری این جملات قصارو میگی راحت سرمو میذارم میمیرم.

امین اتاقک شنبه 1 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 01:00 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com

ولی اونا تورو باور دارنا!


والا قصور از بنده نیست ولی قصار چرا من چون از بچگی تو قصر زندگی میکردم و همیشه هم مقصر بودم و تقصیرا از من بوده الان شدم قُصصار یعنی کسی که قصار میگه

حالا فهمیدی مقصورم رو؟

اصتقصروالله

نه نه فقط باید ب خدا باور داشت

یا خدا..چطور میتونی اینهمه چرتو پرتو بهم ببافی؟؟یعنی واقعا این کار خودش یه توانایی و قابلیت و خلاقیت خاص میخواد مغزم سوت کشید

امیر دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 12:07 ق.ظ http://amooamir.blogsky.com

سلااااااام
چطورییییییییی
میدونم که منو یادت نمیاد . من امیرم سیر تکامل منو که یادته ایشالا . همووووووونم
فارغ التحصیلیت مبارک . یادمه وقتی کنکور داشتم تو ترم پنجت داشت شروع میشد (یا شایدم تموم میشد :|). چه دورانی بود . چقدم زود گذشت
الان من دارم میرم ترم پنج تو فارغ التحصیل شدی :))))
یادمه اون موقع وقتی فهمیدم ترم پنجی گفتم چه خفن . یعنی دو سال تماااام دانشگاه بوده سال بالایی شده برا خودش
الان خودم رسیدم به اون درجه از سال بالایی بودن :)))))

یه وبلاگ جدید زدم به امید بیشتر اپ کردن . ادرسشو گذاشتم هراز چندگاهی یه نگاهی به ماهم بنداز . خوشحال میشیم ببینیمت اونجا . یه چایی دورهم میزنیم خلاصه .

سلام.ممنون.
کاملا یادمه!
ایشالله...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد