WTH

:)

WTH

:)

حفسوس

امروز ظهر رفتیم خونه یکی از دوستان قمصر باغشون.

جمعمون زنونه بود...و خوب میگذشت.

غروب مامان و اون خانوم دوستمون رفتن بیرون خرید کنن...چون با ماشین من اومده بودیم ماشینمو برداشتن رفتن...حدود یک ساعت و خردی شایدم بیشتر کشید و نیومدن...

گفتیم احتمالا رفتن مسجد نماز بخونن بعد بیان.

بالاخره وقتی اومدن فهمیدیم مادر گرامی با لاستیک رفته روی جدول و تایر راننده و عقبیشو ترکونده...

اون خانوم دوستمون ک بیچاره از خجالت و ترس رنگش پریده بود..مامانم میزد ب کوچه علی چپ ک چیزیییییی نیست باباااا...فقط دو سه تومنه..اصن قرار بوده یه اتفاق بد تر بیوفته به این گشته...

بهش گفتم زنگ بزن حداقل ب بابا بگو زودتر بدونه،نمیشه ک ماشینو ول کرد کنار خیابون تا صبح...رفت زنگ زد ب بابا...با کلی پیاز داغ گف چطور شده و اینکه اون جدولی ک این روش رفته چنتا ماشین دگ رم همین بلا رو سرشون اوورده و اینکه چقد خانوم فلانی (دوستمون) بیچاره داره ب خودش می پیچه و میزنه و فلان و فلان...

خب اینجور موقعا بابا با اینکه حالش گرفته میشه ک طبیعی هم هست ولی هیچی نمیگه ک بخواد دعوا کنه یا هرچی...

دگ رفتم مدل و شماره ی لاستیکا رو برای بابا فرستادم ک بره بخره...حدود چهار تومن آب خورد :| تازه بغیر اینکه فردا باید با جرثقیل بیان ببرنش کاشان چون چرخ جلوش مثینکه فلان جاش کج شده بنابراین چرخم مایله بجای صاف...


اونجا بود ک یه نکته ای رو بهش پی بردم اونم اینکه درد کتفم کاملا عصبیه...میخام بگم دو ماهه ک دگ درد نمیکرد کتفم از و قتی دانشگاه تموم شده...ولی اون موقع ک رفتم مدل لاستیکارو ببینم و حدود یک ساعت منتظر شدم تا یکی ک بابا فرستاده بود تا ماشینو نگاش کنه،بیاد بشدت درد گرفت و بطور بی سابقه ای به گردنم هم میزد...

جالب اینکه من زیاد از این اتفاق نگران یا ناراحت نشدم...و یا اگرم شدم خودمو زدم ب اون راه ک "نه مهم نیس اتفاقه دگ" و با کلی شوخی و خنده ماسمالیش کردم...ولی انگار ناخوداگاهم یه چیز دگ میگفت ک نتیجه ش درد کتفم شد...


دیگه تا ده و یازده بابا و دوستامون و پنچر گیر و تعمیر کار و چنتا دگ تو خیابون بودن و...اخر بزور بابارم کشوندن توی خونه...شام گرفتن و...نکته ی دومی ک فهمیدم این بود ک فلانی اصن اهمیت نمیده و کار واجب تر خودشو میکنه!!رفت خابید ب همین راحتی :)

من هیچ من نگاه..(حالا ما باشیم مادرمون صدبار چشمک و ابرو سقلمه میاد ک بگیر بشین زشته مهمون داریییم...)


تا اینکه اسم فامیل بازی کردیم و خندیدیم...بعد اقایونم اومدن با اونام دگ بیشتر خندیدیم...

میوه با "ز": زگیل :|  شغل با "س":سوسماربازی :/


-چقد چهره و رفتار اون اولی ب دل میشینه و ادم دوسش داره.از اوناس ک ادم براحتی میتونه با خودش و شوخ طبعیش ارتباط برقرار کنه...حس دفترخاطرات شیرین قدیمی (آشنایی)ب اضافه ی اندکی نمک ب اضافه ی تو دل برویی..

-چقد خانوم اولی خشک و جدی و متلک انداز و متعصب و در عین حال اعتماد ب سقفه!!یه نگاه ب گذشته بد نیس...برعکس اولی!اوف.


-چقد دختر اولی دگ بیشتر دوست داشتنیه و قابل برقراری ارتباط...اصن نگم برات...در کلام نگنجد..یه خواهر بزرگ کامل..


-اخری ام ک تف تف...چی خیال میکردم چی شد! احتمالا این اواخر شکست عشقی ای چیزی خورده بر اساس شواهد!!طووووری نی.


نکته اخر اینکه،شاید ادم یه کاری رو انجام بده فقط برای یه هدفی...ولی اون کار وقتی انجام میشه نتیجه میگیره ک نه برای اون هدف کوچیک بلکه ب درک بزرگتر و واقعی تری از هدف و جریان رسیده...

مث امروز ک هدف من از رفتن یه دلیل مزخرف داشت ولی فهمیدم نهی...هدف والاتر چیز دگ ایست و تاالان در خریت بلانسبت ب سر میبردم!هدف شاد بودن است.


حالا بریم سراغ مطلب دوم اینکه،افسردگی بعد از زایمان اصطلاح رایجیه...ولی من افسردگی بعد از شادیو میخام بگم...اینکه با اینکه اونجا خوش گذشت و خیلی خندیدیم،ولی وقتی برگشتیم خونه دچارش شدم...غرق در این افکار ک ادم چقد میتونه اینجوری راحت و اسوده شاد باشه ولی شاید سه چهار سالی یه بار فرصتش پیش بیاد ..افسوس فرصت های نداشته برای زندگی کردنو خوردم...اینکه تو نقطه ی اوج جوونی لحظه ها بی معنی ،با دست و پا زدن،با ناامیدی،با هیچی،پر بشن و یه روز نگاه میکنی میبینی چهل سالته و اول رکود...فرصت هایی ک نبود و نیست و اگر هم در آینده باشن دگ جون و توان و ذهن و اعصاب سالم  و راحتی نیست ک پذیراشون باشن...

افسوس خوردم..افسوس...


3:30 am

برم دعامو بخونم کپه مو بذارم...

از فکر فردام خسته م...خیلی خسته...

خدایا یه راهی جلو پام بذار...نمیکشم دیگه واقعا...دریاب.

نظرات 4 + ارسال نظر

زبون بسته ماشین از دست شما خانوم ها چی می کشه.

راستی ماشینتون چی بود؟

خدا کنه شاسی اش آسیب ندیده باشه.


آره واقعا...
از قضا اوپتیما ست
با بابام صحبت کردم منکه سر در نمیارم ولی مثینکه کمک فرمون یا فنر(نمیدونم چی گفت ؟) و یه چیز دگ ش شکسته و منحنی شده
کلا جلوبندی ای که مربوط ب لاستیک جلوئه خراب شده دگ و باید تعویض بشه

Pooneh جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:25 ب.ظ http://pooneh75.blogfa.com

طووووری نی میگدره
درباره اون افسردگی بعد شادی هم باید بگم یه چیزی خوندم به اسم دیستایمیا.دو دقه خوشحالی و دوقه بعدش افسرده.بد دردیه

همون دوقطبی طوری نیس احتمالا؟؟
ن بابا درد از یجا دگ س

امین اتاقک جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 02:45 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com

یه چند روز نبودیما ببین چقد بلا ملا سر خودت آوردی

امان از دست این جدول های کج و کوله. میرم میزنم خرابش میکنم تو خودشو ناراحت نکن

ماشین واسه زدنه.. پولم واسه خرج کردن.. والا

اسم فامیلتون هم باحال بوده ولی


خب خب
یه چیزی که من از تو فهمیدم اینه که کلا با هر آدمی که معاشرت میکنی، فارغ از اینکه چه میزان رابطه داری و چه مدت در ارتباطی و چه تاثیری در زندگیت دارن، اونها رو پایش و پردازش میکنی.

این نه خیلی خوبه و نه خیلی بد. یعنی اینکه خب آدم تو ذهنش همیشه همین کارو در ارتباط با بقیه انجام میده حتی در مورد کسی که واسه یه لحظه تو خیابون از کنارت رد میشه. ولی به نظر من وقتی که بیان میشه برای بقیه، به نوعی تغییر پیدا میکنه به قضاوت و این تعمیم پیدا میکنه به شنونده ی از همه جا بی خبر.

و در کل اینکه میدونم اصن این مسئله به من هیچ ربطی نداره
پس خیر و برکت...


دیگه اینکه تا توانی در جوانی شااااد زی..

( زی= بزیست ; امر به زندگی کردن، ریشه س سوم فعل زیستن م - ر ، از نگاه دهخدا یعنی سپری کردن عمر، {رجوع شود به کتاب باب الحواعج صفحه 4 پاراف 12} ، بقول شاعر: بی گمان عاشق شدن از "زیستن" زیباتر است، معادل انگلیسی Live the life، ثبت در 547 ه.ق شاهنامه فردوسی)


بعدشم اینکه کلا ما در جیم الف ایران در افسردگی کامل و مزمن روحی روانی عقلی عاطفی جسمی جنسی و غیره و ذالک.. به سر میبریم که در این بین هرزگاهی شادی میکنیم!

همونم غنیمته. خداروشکر


راستی بین دعاهات واس منم دعا کن پیشاپیش موتوچککرم

ماشینو ک مامانم ترکوند...هرچند ک مال من بود ولی خب پولش جیب باباس...ب من چ اصن

اره خیلی خوب بود اسم فامیل و هیچوقت فراموش نمیکنم...

دقیقا همه ی ادمارو پردازش و تحلیل میکنم و سعی میکنم یجا ثبت کنم ک یادم بمونه چجور ادمایی ان...چون بشدت فراموشکارم راجع ب ادمها و این خیلی مضر بوده برام.
و اینم ک اینجا نوشتم نه لزوما برای غر زدن در رابطه با ادمها یا قضاوتشون ک چرا اینجوری ان یا باید فلان جور باشن...صرفا برای خودم ک ثبتش کنم و بعدها ک میخونم حس و برداشتمو توی اون زمان یادم بیاد.

یجوری نگو ک انگار باید با همین زندگی اوکی باشیم یا اینکه لیاقتمون همینه...همین بی تفاوتیا وضعمونو اینجوری کرده...

من هروقت یادت افتادم دعا کردم برات حالا خارج از شوخی هایی ک میکردیم...
حتما...شمام دعا بک

Pooneh جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 10:53 ب.ظ http://pooneh75.blogfa.com

نه دو قطبی میشه بای پولار.این با دوقطبی فرق داره.دوره مانیا و افسردگی پشت سرهمش کوتاهتره.فرق داره کلا

یچیزی پروندم حالا جدی نگیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد