WTH

:)

WTH

:)

خواستم زود برم نشد.

سلااااااام.هی میخام بیام بنویسم هی حال ندارم :/


یک ترم ایلتس سفیرو خوندم،و بشدت پشیمون شدم چون  دیدم نات اُنلی تلکه پوله بات آلسو زمانمم همینجوری داره هدر میدره...پس بر آن شدم ک دیگه تمومش کنم این بازی کثیفو و کلا برگردم خونمون.

تا اینکه هفته پیش بابا اومد تهران یه خونه گرفت و قرار شد بیایم و ماندگار بشیم.حداقل تا زمانیکه من دارم زبانمو میخونم.

بهرحال...

 دیروز بعد از امتحان اومدم برگشتم خونه...و تا آخر هفته دوباره باید برگردیم...این دفعه با مامان بابا.


انشاالله ک خیر باشه ...


این یک ماهه تهران خوابگاه بودم،،اینو گفتم ک بگم قبل برگشتم یه دعوای جانانه هم دیدم بین دخترای یه واحد دگ.وای ک چقد منو هم اتاقیم خندیدیم از بس سناریو چیدیم...انقد شلوغ کرده بودن ک ادم حس میکرد دم مرغداری وایساده...خاطره ی خوبی بود،و درکل تجربه ی خوبی ک ب خیر گذشت!


امروز یه دوست قدیمی *پونه* رو بعد از هشت سال دیدم،قرار صبحانه گذاشتیم تو یه کافه.گپ زدیم،از بچه های راهنمایی و دبیرستان،فیلم،سیستم اموزشی،پادکست و ...

ب شخصه ک لذت بردم :) 



علارغم اینکه دگ اون کلاسُ نمیرم ولی با چنتا از بچه هاش قرار گذاشتیم هفته ای یک بار در حد یکی دو ساعت جمع بشیم یه جا برای کانورسیشن...امیدوارم ک جواب بده و روند مثبتی داشته باشه...


*چندوقته هی میخوام برم بابامو حسابی بغل کنم،هی نمیشه،یادم میره...یاد محبتاش،مهربونیاش،مسئولیت پذیریاش،میوفتم گریه م میگیره ،یادم میوفته ک چقد خوش شانس بودم ک همچین بابایی داشتم...

هرجا میرم وقتی میبینم یه بچه کوچیک با باباش اومده بیرون،تفریح گردش رستوران پارک،یاد خودم میوفتم ک چقد ما،بیشتر من ک کوچیکتر بودم،بابا برامون وقت میذاشت،بیرون میرفتیم،گردش،هرچی میخواستیم برامون میخرید...حتی الانشم همونجوره...واقعا از بیرون رفتن با بابام لذت میبرم.

کافیه حس کنه از یه چیزی ناراحتم،ناراضی ام،یه کاری میکنه ک دگ فرداش اون ناراحتیو نداشته باشم...همه چیو حل میکنه...میگن بابا ها قهرمان دختراشونن،برای من واقعیه...همیشه فقط کافی بوده اراده کنیم ک فلان چیزو میخوایم...بابا میرفته و یه عالمه شو میخریده،دستش ب کم نمیره،طاقت دیدن ناراحتی خانواده شو نداره،نه تنها ما،بلکه ب بقیه م کمک میکنه از هر نظر،همیشه...از بچگی ها و جوونی هاش تعریف میکنه ک همش ب کار کردن گذشته...کار و کار و کار..میگه از زیر صفر شروع کردم...کسی نبوده حمایتش کنه،پشتش باشه...کار و درس باهم ...تلاش،بی خوابی،مسئولیت پذیری و صبر بیش از حد...میگه من درد نداشتن و چشیدم،برای همین نمیتونم درد کسیو ببینم،پس دستشو میگیرم.برای همین نمیخوام بچه هام اون چیزیو ک خودم تجربه کردم ذره ای  حس کنن...قلبش خیلی بزرگه..صبرشم خیلی زیاد بوده...

خاطره هایی تعریف میکنه ک نه تنها من،بلکه اشک خودشم درمیاد از یاداوریش...و من دوباره یادم میوفته چ بابایی دارم...ک چقدر ارزشمنده...ک چقدر تلاش کرده سختی کشیده تا به اینجا رسیده،خودش میگه اون زمان ک من زیر صفر بودم خیلی ها تو فامیل همه چیز داشتن،خونه،ماشین،کار،پدری ک ساپورتشون میکرد،ارث...من هیچی نداشتم... .

ولی با کار و تلاش مداوم البته با شمّ اقتصادی قوی ،به جایی رسید ک اون بقیه رو میتونه تو جیبش بذاره...

در کنار همه ی این سختی ها،هیچوقت یادش نرفته برای خانوادش زمان بذاره،عشق و محبت بده بهمون،چ مادی،چ معنوی...ینی عجیب بابا دوستمون داشت و داره،بچه ک بودیم مداوم بغل و بوس و قربون صدقه و محبت...حتی الانم همینجور...میاد رد بشه میبینه نشستم میاد بغلم میکنه بوسم میکنه قربون صدقه دخترش میره...گاهی ب دوستام میگم انقد بابامو دوست دارم و ارتباطمون انقد خوبه،تعجب میکنن ک مگه میشه آدم با باباش اینجوری باشه؟؟...

یادمه توی راهنمایی ،ب دوستم میگفتم بابام فرشته س،ظهرش بابا اومد دنبالم دم مدرسه،دوستم گفت برو فرشته ت اومد...در این حد ینی...

خب همه اینارو گفتم،در عین حالم خیلی بابام پر ابهّته،مقتدره...خیلی همه ازش حساب میبرن.حتی ما هم.از بس ک منظم و دقیقه...حرفش حرفه...یاد ندارم قول داده باشه و زیرش زده باشه...

خلاصه ک my dad is a full-package dad.دلتون بسووووزه


امروز میرم بغلش میکنم محکم...حتما.



پی نوشت۱: میبینم ک همه یجورایی از تغییر اتوماتیک قالب وبلاگاشون ناراحتن!!

پی نوشت۲: یکم با وبلاگ و تنظیماتشو اینا ور رفتم دیدم چنتااا چرک نویس از سالهای قبل دارم ک پر از حرفه ولی چون کامل ننوشته بودم همینجوری سیوشون کردم ک وقتی کامل نوشتمشون پابلیش کنم...ولی یادم رفته و همینجور موندن...خوندنشون جالب بود!


پی نوشت۳:دو سه هفته پیش ب تهمینه قول دادم هروقت اومدم خونه زنگش بزنم...با اینکه چندبار اومدم خونه،و الانم خونه م هنوز زنگ نزدم.بدقول نیستماااا،کلا با پشت تلفن حرف زدن مشکل دارم...


پی نوشت۴:آهای بلاگ اسکای،بجای دست بردن توو قالب مردم،بیا یکاری کن ایموجی گذاشتن راحت و دم دست تر بشه


پی نوشت۵:گرسنمه...برم یه چیزی بخورم

نظرات 2 + ارسال نظر
Pooneh یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 10:43 ب.ظ http://pooneh75.blogfa.com

وااااااای فرزااااااااااااانهههههههه من چی بگم دیگه؟من چی میتونم بگم آخه؟!فقط منتظرم قرار بعدی بیاد.همین... و اینکه خدا بابا رو بهت ببخشه.واقعا همینطورن باباها

چی شدی تو؟؟؟؟عزیزمممم،حتما حتما تا اخر تابستون میریم بازم
ممنون پونه جون عزیزم،ب همچنین

امین اتاقک دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 01:49 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com

خدا حفظش کنه و ایشالا سایه ش 100 ها سال بالا سرتون باشه
و آفرین به تو که قدرشو میدونی

ممنون امین بزرگدیدم دگ نمیشه بت امینک گفت
و بهمچنین برای شما نیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد