WTH

:)

WTH

:)

برگشت نه چندان مورد استقبال! بعد چهار پنج سال.

سلام،هه...نمیدونم چی بگم...حرف ک خیلی دارم بعد اینهمه سال...چندروزیه تو فکر آپ کردن بودم ولی هی پا پس میکشیدم،چون دیگه وبلاگ مثل سابق  مشتری  نداره.. 

این پست ثابته ک هرکی از دوستان نام برده پیدا شد ی ندایی بده،بقیه پستای  جدیدم زیر این پست قرار میگیرن!

ادامه مطلب ...

رینگ رینگ

از ادمای متوقع (ک اصولا هم خودشون هیچ گوهی نیستن )متنفرم :)

...

خیلی داغونم...لهم...فک میکردم خوب شدم بهتر شدم ولی نه...از درون دارم خورد میشم...فقط میخام جا بذارم برم...محو بشم...نباشم دیگه....یجایی ک هیچکس نباشه....فقط خودم باشم...فقط خودم..دور از همه..دور از دنیا...هیچی دیگه نمیخام..

خستم و ناراحت ازینکه هرسری ب این نتیجه میرسم ک هیچ ارزشی ندارم

میخام همه چیو پاک کنم،از دست همه چی خلاص بشم...احتمالا میگن مریض روانیه...

هیچکس نمیدونه درون من چی میگذره

نه میتونم بگم

نه بلدم بیان کنم

نه میتونم کنار بذارم همه چیو

همه چی گره خورده...بیرونی و درونی


حرف

انننننقد دلم میخاد حرف بزنننننننممممم ولی حال ندارم بنویسم -_-

اولین لحظات سال ۹۹

اخرین شب سال ۹۸ هست ساعت ۰۰.۱۷ بامداد.

بعد از ظهر قرص خوردم ک امشب راحت بخوابم ولی انقدر فکرم مشغوله ک همچنان ناموفق بودم در خابیدن‌.

چکه آب شوفاژم از یطرف یه ذره رو مخمه و بهم بیشتر بهونه میده ک مغزم هوشیار بمونه و ب همه ی اون چیزایی ک دست من هست و نیست بطرز عذاب آوری فکر کنم.

امروز باهاش حرف زدم یک ساعت ویدیوکال‌..اوکی رفتنو گرفته اونم..تا ببینیم چی پیش میاد...هرچند ک انقد ک برای من همیشه مهم بوده برای اون نیست... 

نمیدونم...تا نیم ساعت پیش داشتم گریه میکردم برای اوضاعمون....هیچوقت فکر نمیکردم یه سالی بیاد ک کسی درست قبل عیدش انقدرررر درد و ناراحتی و ناامیدی داشته باشه...ولی دیدیم ک اومد و هرسال بدتر و بدتر و کساییکه از بالا دورادور ب ریش ما میخندن و هنووووز احمق کور پیرو زیاد است‌‌...

یه بار دیگه م گفتم‌ ک چندسال اخیررو دیگه هیچگونه آرزو یا دعای خاصی نکردم واسه سال تحویل و نو،چون تغییری ندیدم...اما...

بدتر شد...نه بهتر...

برای سال ۹۹،آرزو میکنم و امیدوارم که:

مردم فاجعه زده ی ایران،نژاد آریایی،به صلح و شادی و رفاه و آرامشی که دهه هاست ازشون سرقت شده،برسند.

خرافات و جهل و حماقت و تعصب جای خودشونو به واقعیت و تعقل و منطق و روشن بینی و انعطاف پذیری بدهند.

دست و پا و وجود و کلا ریشه ی بی ذات های بیشرفی ک بویی از انسانیت و قانونمندی و شرافت نبردن،از حق و حقوق واقعی و کلا زندگی مردم ایران کوتاه و کنده بشه.

تندرستی و سلامت روحی و امید و آرزو و رضایت و ضمانت آینده ی هر شهروند جزء لاینفک زندگی ها بشه.

و نهایتا عدالت اجرا بشه و هر کس به حق خودش برسه...ظلم ظالم به خودش برگرده و حق ستم دیده تمام و کمال بهش برسه.

شاید تکراری باشه،اما آرزوی ایرانی دوباره آباد و سربلند و  با آبرو و عزت و موفقیت در تمام عرصه ها و در دنیا رو دارم.


برای خودمم آرزو میکنم شرایط اونچیزایی ک توی ذهنمه برام فراهم بشه و برسم بهشون ب راحتی و بدون اذیت شدن بطرز شگفت آوری!!...



الهی آمین.

۰۱/۰۱/۹۹ 

۰۰.۵۱ بامداد.

خدایا ،کائنات،آسمان ها،نیرو و انرژی ها،کارما،فضایی ها بوس بوس،هوامونو داشته باشین توی سال جدید.کافیه سیاهی و سختی کشیدن و عبرت گرفتن لطفا،وقت تغییر و تحول و پیشرفت مثبت و انرژی های خوب رسیده :)


Covid19

تو این شرایط دقیقا چ گوهی بخوریم؟؟؟



عصبی ام شدییییییید...

خیلی فشار روی خواهرمو همسرشه...

امیدوارم سلامت باشن همیشه...امیدوارم این شرایط گوه تموم بشه هرچی زودتر...نه راه پس داریم نه راه پیش....


خدایا...عزیزم...لطفا دگ کافیه...بیا یذره مهربونتر باشیم.

خدایا...لطفا..‌.بخیر بگذرون برامون...مگه ما کیو داریم جز تو...خودت جمعش کن...


عجیب

چهارشنبه و پنج شنبه،۳۰ بهمن و ۱ اسفند ۹۸ دو روز عجیب بودن.خیلی خیلی عجیب.نمیدونم آیا بازم تکرار میشن یانه...بیا با خودم روراست باشم...دلم میخواد تکرار بشه ولی عواقب درونی و بیرونی زیادی میتونه داشته باشه و منم ک عاقبت اندیش....حداقل قبل این دو روز هم یه بهونه ای داشتم ک بخوام تکرار بشه ...ولی همون بهانه رم جبران کردم و تمام...ShasGH..

امروز کلّشو ب حالت درازکش در تاریکی داشتم ب دو روز گذشته فکر میکردم...

دارم ب چیزی فکر میکنم ک حتی شاید ب اندازه ی تفاله ی چای هم ارزش فکر کردن نداشته باشه...ولی کسی چمیدونه...شایدم واقعا باارزشه...مشکل اینه ک من تشخیص این مسائل رو نمیدم.


هووففف...

امروززز :)

صبح ساعت ۷ پاشدم با کلی زجر! از بعد امتحان ایلتس تنبل شدم و دیر پا میشم صبحا...اخه از بس بعد امتحان هرروز صبح اتوماتیک زود پاشدم و دیدم همینجور بیکار میمونم دگ ساعت خابمو گسترش دادم :d 

خولااصه...کارامو کردم یه سیب خوردم ،رفتم زومبا :|| جدّ بزرگوارمو ب چشم دیدم...بعدشم مامان اومد کلاس یوگا، بهم گفت بمون ببین استادمون چی میگه...یه چهل مینم نشستم، و ده اومدم خونه...دوش آب جوش گرفتم بدنم خشک نشه و بعد تا چندروز بدن درد داشته باشم :@ ...دگ یازده و نیم صبونه خوردم الانم اومدم توی رختخوابم زیر پتو....ینی فقط ای جان...چقده خوبه :))) جای گرم و نرم و خابالو و کرخت...به به...


یه مقدار کار دارم...تصحیح رایتینگا...مطالعه زبون...ایشالله امروز ب یجایی برسونم...هی هم میخام برم کافه تهرون ویلا،نمیشه :@  چون کار دارم بعدم همّتم نمیشه تنبل گری درمیارم -__- ..

خودمونیم این اشوان چ خوبه اهنگاش...منی ک هیچ آهنگ و خاننده ای رو نمیشناسم ازش خوشم اومده...چ سعادتی بالاتر از این براش


برم بخابم یه ساعت ،ک بعدش بشینم سر کارام...انشاالله ک انجام بدم امروز :///// لطفاااااا...


ینی ممکنه امروز برم کافه تهرون بالاخره؟؟؟!! یا بازم مث بختک برمیگردم رو تختم و نمیرم؟؟؟




اینستا؟!بماند یا نه؟!

یه یک ماهی هست باز اینستارو نصب کردم...البته بعد یکسال و خورده ای....حالا زیادم استفادش نمیکنم مثل روزای قبل پاک کردنش ولی بازم هر وقت گوشیو دست میگیرم یه بیست دقیقه ای رو بدون اینکه متوجه بشم  میرم توش و چرخ میزنم :/ ک همونم بس کار عبث و بیهوده ای است...نمیدونم باز حذفش کنم یا نه...احتمالا یکی از همین  روزا حذفش کنم...چون وقتی یاد یه چیزی‌ بیوفتم و مدام بیاد و بره تو ذهنم،آخر سر خسته میشم و کلکشو میکنم...

هووففف...


از صبح تاحالا میخام برم حموم هی نمیرم و بیخود ول میچرخم بیشترم تو گوشی ای ک هیچی توش نیست...علی رغم اینکه کار دارم و میتونم با انجامشون کلی خودمو جلو بندازم... 

نمیدونم این کرم تنبلی کی و چجوری باز اومده توو من ک اینجور دل ب هیچی نمیدم...

البته که تنبلی،بی انگیزگی،فکرای بیخود همشون منو ب این حالت وا داشتن....یه حالت مخْ مقواییِ حسْ دیوارِ نوترون طور منو تسخیر کرده...انگار بخش اجتماعی و شادی مغزم شده مقوا یا خاکستر چوب،حسی ام ک دگ ندارم مث دور از جونم بز ب همه چی و هیچی واکنش نمیدم...کار و حرکتی ام ک نمیکنم...نمیدونم چمه...خنده هامم الکی و سطحی و ظاهریه و شادم نمیکنن...شدم بی خاصیتِ بی خاصیت... :)


و اینگونه عمر تلف می کنیم...


البته یه دلیل این حالات رو شاید بتونم ب ی چیزی نسبت بدم...و بگم میتونه از اون نشاْت گرفته باشه...SnisGh..


و بازم هووففف...چقد دری وری نوشتم...


امین اتاقکم نیست معلوم نی کجا رفته بیاد یکم مسخرمون کنه بخندیم ://


ای خدا امینولکی را ب اتاقک و وبلاگ باز گردان...صلوات صلوات فوت فوتتتت...


نچ نچ نچ...هرچی هی میخام هیچی نگم نمیشه...



واقعا این پسرا چی ان...همون موقع ک میای فک کنی این فرق داره،حد و حدود سرش میشه،رعایت میکنه،احترام قائله...زارررت میزنن تمام تصوراتتو خراب میکنن و نشون میدن هیییییییچ فرقی با بقیه ک تمام فکروذکرشون نگاه جنسیه ندارن...اصلا انگار ارتباط دو انسان براشون تعریف نشده،اینکه یه خانوم میتونه باهات حرف بزنه،بخنده و لزوما منظوری نداشته باشه،ولی اینا بی توجه ب اینکه طرف مقابل چ ارتباطی رو میخواد،زرت میپرن جهت دار میکنن همه چیو ب سمت هدف والا و فانتزی خودشون ک همون ارتباط احساسی و جنسی هست..

بابا...آخه ارتباط انسانی داشتن بدون نگاه منظور دار مگه چقد سخته...

ینی انقددددد مریض جنسی داریم تو جامعه یا مدل مردا همینه؟؟؟حالا یسریا از همون اول حرف گیجن و خودشونو لو میدن،اینارو در دم میشه گذاشت کنار...ولی اوناییکه حدشونو ب ظاهر تا یه مدت نگه میدارن بعد یهو میزنن جاده خاکی بدترن...آدم حس میکنه رکب خورده... فکر کن یه مدت محترمانه و دوستانه با یکی صحبت کنی، کم کم اعتمادت بهش جلب بشه با خودت بگی «نه...این مثینکه آدمه،میتونه دوست و هم فکر خوبی باشه برام...هار و هور نیست،محترمه و از خط قرمزا هیچوقت رد نمیشه...» بعد یهو ایشون چراغ بزنه برات ک آاااااررررهههه...

خیلی بده، ضدحاله...لعنت...

.
.
هووفف...انسان باشیم.


حالا دور از جون و بلانسبت اون یک درصدی ک واقعا انسان و شریفن...

مشکل دارم؟!

هر سری ک میرم بیرون با کسی و میبینم نمیتونم مث طرفای مقابل باز بشم و راحت باشم،خودمو سرزنش میکنم....خب من شخصیتم آرومه،رودربایستی ام زیاد دارم...بعد وقتی توی جمعی قرار میگیرم ک غریبه ن و پر سر و صدا و انرژی،من بیشتر و بیشتر تحلیل میرم...نه تنها حرف دونم کلا دگ قفل میکنه بلکه انرژیم هم بخاطر صداهای بلند تموم میشه...بعد ب چشم اون جمع میشم یه ادم کاملا غیر اجتماعی ک جز لبخند زدن و گاها تایید حرفا ،عکس العمل خاص دیگه ای نشون نمیده...


درصورتیکه من اگ ب کسی شناخت داشته باشم یا باهاش صمیمی باشم کلا شخصیتم متفاوت از بالاست...



نمیدونم مشکل دارم یا ن...

خود یا ناخود.

فک کنم دم مرز دیوونگی باشم.نمیدونم چی درسته چی غلط....اینکاری ک میکنم تو چارچوب کارای من نیست و نبوده...دارم احمق میشم اونم با اراده و آگاهی خودم...خدایا خودت حفظم کن...من نمیفهمم...اگ بده ک تمام، هرچند ک با داغون شدن خودم همراهه..اگرم خوبه ک هیچی...


فقط اینکه عایا این ارامش ناشی،مال قبل طوفان بودنشه؟؟



چرا نمیتونم مث بقیه این چیزا رو بپذیرم ؟؟؟و برام آیندش مهم نباشه...؟؟

علی رغم اینکه ادم چارچوب مداری ام،در چنین شرایطی از خودمو و قانونام بدم میاد...چون عمل کردن طبقشون مساوی عدم لذت و شاد بودنه و شکستنشون برابر با شکستن هنجار های نهادینه درونیم و دوگانگی....تف ب این احتیاط و تدبیر و آینده نگری ...کاش منم مث اکثر جوونا احمق و بی خیال بودم...

نبود

تا حالا ب خودکشی فکر کردین؟

من خیلی فکر میکنم این روزا...

آمین.

واهاهاهاهاهاهاههاهاااهااهههای...

کلللی حرف دارم...از کجاااا بگم؟؟؟


اول اینکه بعد چندماااه تلاش و استرس بی وقفه،بالاخره امتحانمو شنبه دادم رفته،چهارشنبه قبلشم رفتم اسپیکینگو دادم ک رسما داغون شدم با اون سوالای خر در چمنی ک پرسید ازم...!

خود امتحان بد نبود بنظرم،ولی نمیدونم خیلیا بعدش دیدم گریه میکردن و شوکه شده بودن میگفتن سخت بوده،مخصوصا لیسنی نگ ک میگفتن انقد تند بوده ک نفهمیدن چی ب چیه:/ حالاا نمیدونم من از خوشحالی اینکه تموم شده و راحت شدم از شرّش ،این حسو نکردم یا بقیه دارن الکی شورش میدن...البته منم توی همون لیسنینگ یه بخششو تا بخودم اومدم دیدم تموم شده منم هیچی ننوشتم ولی خب یجوری خودمو جمع کردم و نذاشتم منو بکشه پایین و بقیه رم از دست بدم...

از قبل امتحان من کلا با رایتینگ مشکل داشتم و اگ یه موضوعی بم میخورد ک ایده براش نداشتم رسما فاتحه م خونده بود،مثلا یچیزی مث نقش سیاست در ورزش :اا  ولی از شانسم ک خداروشکر کردم هزار بار،دقیقا موضوعی اومده بود ک چندروز قبل خونده بودم درموردش :))  ینیااااا،،کیف کردم...واقعا خداروشکر...از بس پیش خدا ناله و دعا کردم ،دگ خدا روش نشده رومو زمین بندازه،میدونم :))

بعد امتحان انقد خوشحال بودم از تموم شدنش ک حس کردم میتونم همه ی ادما رو بغل کنم :))


دوهفته دگ جوابش میاد انشالله ک بخیر بگذره...


ینی دگ واااااااقعن نمیکشیدم هااا...رد داده بودم این اخریا..مث دیوونه ها مرتب گریه میکردم یادش میوفتادم امتحانو...حس میکردم مث یه ادمی ام ک دست و پاش فلجه و مجبوره سینه خیز خودشو بکشه و جلو بره :/انقد ک  از نظر روحی خسته بودم...



خداروشکر ک فقط تموم شد رفت ب درک...


حالا این بخیر گذشت،چالشای جدید دگم شروع داره میشه اندک اندک...و تازه دارم میفهمم سر این قضیه ایلتس ک بش مشغول بودم از یسری دگ از ابعاد زندگیم غافل شدم و این الان داره خودشو نشون میده و میخاد برام دردسر ساز بشه انگاری...

امیدوارم اینم بخیر بگذره واقعا...


یکشنبه شب رفتیم خونه یکی از دوستای مامان،علارغم اینکه نمیخواستم برم چون واااقعا حوصلم نمیرسید و میخاستم استراحت مطلق باشم ،دیدم حوصله ی بحث و ناراحتی ندارم پس رفتم باهاش.ولی خوب بود،

بیشتر با بیتا اشنا شدم ،دختر خیلی خوبیه،نقاشیای قشنگی ام کشیده بود.

فادا هم همینجور...بی شیله پیله با ذهن باز و پرسروصدا... :))



این چندروزه ک نت نبود من زیاد چیزی ازش نفهمیدم،ینی زیاد اذیت نشدم چون نه توی تلگرامم خبریه نه معتاد اینستام :)  ولی امروز عصر ک وصل شد دیدم اوووووه چ خبر بوده...بیشتر گروه ایلتسو خوندم ک همه از امتحان مینالیدن..ینی این حجم از اعتراض سابقه نداشته...

فهمیدم میشه بدون شبکه های ارتباط مجازی ام سر کرد ولی خدایی گوگل و سایتا باید باشن وگرنه واقعا ادم لنگ می مونه و بخشی اعظم اطلاعاتمون از دست میره...



منم چون بسته اینترنت داشتم هنوز خیلی،نشستم از فیلیمو برای اولین بار فیلم دیدم تا تموم بشه بسته م و الکی سوخت نره...

دیشب جوکر و دیدم...واقعا خوب بود...خیلی خیلی خوب اون روی عوضی ما ادما رو نشون میداد،اینکه نمیتونیم بدون کرم ریختن و اذیت کردن کسیکه از ما متفاوته، زندگی کنیم.اینکه نمیتونیم چیزی بغیر خودمونو درک کنیم و هر دید و  دنیایی غیر از اونچیزی ک برامون عادی تعریف شده رو ب تمسخر و تحقیر میگیریم.خاااااعک اشرف مخلوقات(کثیف ترین و وحشی ترین ذات افریده شده)



امروزم گتسبی بزرگ رو دیدم...اونم پوفففف...چی بگم...ناراحت شدم...خیلی خوب بود...ولی غم انگیز...هعی...


از بیکاری و حجم بالای اینترنت،نشستم رالی ایرانی ام دیدم چنتا قسمت اولشو :ااا  ،من! !  مزخرف :/  ولی خب دیدم ب سیاوش خیرابی عوض شد..حس میکردم از این سوسولاست برای همین زیاد قبولش نداشتم،..ولی دیدم ن واقعا خوب بود اخلاقش،شاید بهتر از بقیه... ب هر روی،ب چهارتا قسمت بسنده کردم. :@



دکترم ازدواج کرد :) با یه خانومی ک بیستو چهار سال کوچیکتر از خودشه،بعد دوتا ازدواج ناموفق این سومی انشالله خوب باشه...دکتر خودش خیلی سرحال و پر انرژی و بطرز عجیبی تیزه،خیلیم احساسی و واقعا هم هیچی کم خانواده نمیذاره...این خانومشم تعریف میکنن ک خیلی دختر خوبیه و اخلاقا درست مثل دکتره...من شخصا ندیدمش ولی بریم بازدید عید خونشون میبینمش و باهاش اشنا میشم،میتونه دوست خوبی باشه. :)


با الهه م باید برم بیرون قول دادم بهش ...نمیدونم چ واکنشی نشون میده خالجون...واااقعا الهه دختر ماهیه...ینی من بااینکه سه چهربار دیدمش فهمیدم چقد یکی میتونه متین و با ادب و ارام و مهربون و بافهم و شعور باشه...از طرفی خیلی توی زندگیش سختی کشیده ولی گله،گل...با کمتر کسی اون ارتباطی رو ک با الهه گرفتم داشتم،یچیزی تو مایه های تهمینه....کاش میشد دنیا پر باشه از تهمینه و الهه ها...


زهره م هست راستی..اونم باید پیامش بدم بریم بیرون ...اونم خیلی خوبه...پرانرژی و سرزنده اما عاقل و بالغ...


قرار بود یک ساعت پیش بخوابم . :ا 


الهی،روز همه رو بخیر بگذرون...آمین.



Hell

خیلی خستم


خیلی



دوی اذر تموم میشه...فقط میخوام بخیر بگذره...

مغزم دگ نمیکشه...حال و حوصلم ندارم...

این روزای اخر بدجور دارم گند میزنم...




خدایا...بخیر بگذره.

عه

فقط اگه رایتینگم درست میشد....

:'(

توروخداا

ای خداا فردا بخیر بگذره ناموسا دستم ب دامنت...تو اعصابم گند کشیده نشه ...

چینگ چانگ چونگ

طبق معمول دارم درمقابل نخوابیدن مقاومت میکنم...حالا ن اینکه کاری ام داشته باشم هااا..الکی توی این گوشی  از این اپ ب اون اپ میشم....بازم خداروشکر اینستا ندارم ک اگ داشتم تا صبح بهونه برای نخوابیدن داشتم..عق...


الان توی این وهله از زندگی،میدونم ی کاریو دارم اشتباه میکنم اما اینکه اون چی هست رو نمیدونم...پلاس،نمیدونم واقعا با رایتینگم چیکار کنم...اصن نوشتنم نمیاد بخداااا...مخم کار نمیکنه...

اون اوایل ک تصمیم گرفتم برای ایلتس بخونم ،هرچند جسته گریخته اما با انگیزه و انرژی میخوندم...ولی الان حس یه ادم پنچر رو دارم ک بزور ی قدم جلو میرم.نمیدونم چکار کنم ک انگیزه م دوباره برگرده...امروز ک ضد حال خوردم اساااااسی با تستی ک زدم و نتیجه شو دیدم...

برم بخابم ک فردا روزی از نو...


از اون هفته ی شلوغ پلوغ نگفتم...بعدا میگم.

بلاگ اسکای :@

میام حالاااا....

فقط اینکه یه طومار نوشتم ولی این بلاگ اسکای بی نزاکت فقط یک چهارمش رو منتشر کرد بقیه شم پرت...


کوچم آرزوست.

.

ضعیف شدم

خیلی خیلی خیلی خیلی ضعیف شدم.





فقط میخوام محو بشم همین.

حفسوس

امروز ظهر رفتیم خونه یکی از دوستان قمصر باغشون.

جمعمون زنونه بود...و خوب میگذشت.

غروب مامان و اون خانوم دوستمون رفتن بیرون خرید کنن...چون با ماشین من اومده بودیم ماشینمو برداشتن رفتن...حدود یک ساعت و خردی شایدم بیشتر کشید و نیومدن...

گفتیم احتمالا رفتن مسجد نماز بخونن بعد بیان.

بالاخره وقتی اومدن فهمیدیم مادر گرامی با لاستیک رفته روی جدول و تایر راننده و عقبیشو ترکونده...

اون خانوم دوستمون ک بیچاره از خجالت و ترس رنگش پریده بود..مامانم میزد ب کوچه علی چپ ک چیزیییییی نیست باباااا...فقط دو سه تومنه..اصن قرار بوده یه اتفاق بد تر بیوفته به این گشته...

بهش گفتم زنگ بزن حداقل ب بابا بگو زودتر بدونه،نمیشه ک ماشینو ول کرد کنار خیابون تا صبح...رفت زنگ زد ب بابا...با کلی پیاز داغ گف چطور شده و اینکه اون جدولی ک این روش رفته چنتا ماشین دگ رم همین بلا رو سرشون اوورده و اینکه چقد خانوم فلانی (دوستمون) بیچاره داره ب خودش می پیچه و میزنه و فلان و فلان...

خب اینجور موقعا بابا با اینکه حالش گرفته میشه ک طبیعی هم هست ولی هیچی نمیگه ک بخواد دعوا کنه یا هرچی...

دگ رفتم مدل و شماره ی لاستیکا رو برای بابا فرستادم ک بره بخره...حدود چهار تومن آب خورد :| تازه بغیر اینکه فردا باید با جرثقیل بیان ببرنش کاشان چون چرخ جلوش مثینکه فلان جاش کج شده بنابراین چرخم مایله بجای صاف...


اونجا بود ک یه نکته ای رو بهش پی بردم اونم اینکه درد کتفم کاملا عصبیه...میخام بگم دو ماهه ک دگ درد نمیکرد کتفم از و قتی دانشگاه تموم شده...ولی اون موقع ک رفتم مدل لاستیکارو ببینم و حدود یک ساعت منتظر شدم تا یکی ک بابا فرستاده بود تا ماشینو نگاش کنه،بیاد بشدت درد گرفت و بطور بی سابقه ای به گردنم هم میزد...

جالب اینکه من زیاد از این اتفاق نگران یا ناراحت نشدم...و یا اگرم شدم خودمو زدم ب اون راه ک "نه مهم نیس اتفاقه دگ" و با کلی شوخی و خنده ماسمالیش کردم...ولی انگار ناخوداگاهم یه چیز دگ میگفت ک نتیجه ش درد کتفم شد...


دیگه تا ده و یازده بابا و دوستامون و پنچر گیر و تعمیر کار و چنتا دگ تو خیابون بودن و...اخر بزور بابارم کشوندن توی خونه...شام گرفتن و...نکته ی دومی ک فهمیدم این بود ک فلانی اصن اهمیت نمیده و کار واجب تر خودشو میکنه!!رفت خابید ب همین راحتی :)

من هیچ من نگاه..(حالا ما باشیم مادرمون صدبار چشمک و ابرو سقلمه میاد ک بگیر بشین زشته مهمون داریییم...)


تا اینکه اسم فامیل بازی کردیم و خندیدیم...بعد اقایونم اومدن با اونام دگ بیشتر خندیدیم...

میوه با "ز": زگیل :|  شغل با "س":سوسماربازی :/


-چقد چهره و رفتار اون اولی ب دل میشینه و ادم دوسش داره.از اوناس ک ادم براحتی میتونه با خودش و شوخ طبعیش ارتباط برقرار کنه...حس دفترخاطرات شیرین قدیمی (آشنایی)ب اضافه ی اندکی نمک ب اضافه ی تو دل برویی..

-چقد خانوم اولی خشک و جدی و متلک انداز و متعصب و در عین حال اعتماد ب سقفه!!یه نگاه ب گذشته بد نیس...برعکس اولی!اوف.


-چقد دختر اولی دگ بیشتر دوست داشتنیه و قابل برقراری ارتباط...اصن نگم برات...در کلام نگنجد..یه خواهر بزرگ کامل..


-اخری ام ک تف تف...چی خیال میکردم چی شد! احتمالا این اواخر شکست عشقی ای چیزی خورده بر اساس شواهد!!طووووری نی.


نکته اخر اینکه،شاید ادم یه کاری رو انجام بده فقط برای یه هدفی...ولی اون کار وقتی انجام میشه نتیجه میگیره ک نه برای اون هدف کوچیک بلکه ب درک بزرگتر و واقعی تری از هدف و جریان رسیده...

مث امروز ک هدف من از رفتن یه دلیل مزخرف داشت ولی فهمیدم نهی...هدف والاتر چیز دگ ایست و تاالان در خریت بلانسبت ب سر میبردم!هدف شاد بودن است.


حالا بریم سراغ مطلب دوم اینکه،افسردگی بعد از زایمان اصطلاح رایجیه...ولی من افسردگی بعد از شادیو میخام بگم...اینکه با اینکه اونجا خوش گذشت و خیلی خندیدیم،ولی وقتی برگشتیم خونه دچارش شدم...غرق در این افکار ک ادم چقد میتونه اینجوری راحت و اسوده شاد باشه ولی شاید سه چهار سالی یه بار فرصتش پیش بیاد ..افسوس فرصت های نداشته برای زندگی کردنو خوردم...اینکه تو نقطه ی اوج جوونی لحظه ها بی معنی ،با دست و پا زدن،با ناامیدی،با هیچی،پر بشن و یه روز نگاه میکنی میبینی چهل سالته و اول رکود...فرصت هایی ک نبود و نیست و اگر هم در آینده باشن دگ جون و توان و ذهن و اعصاب سالم  و راحتی نیست ک پذیراشون باشن...

افسوس خوردم..افسوس...


3:30 am

برم دعامو بخونم کپه مو بذارم...

از فکر فردام خسته م...خیلی خسته...

خدایا یه راهی جلو پام بذار...نمیکشم دیگه واقعا...دریاب.

پوففف

به اون نقطه رسیدم ک دگ نمیکشم 

خسته شدم

مخم له شده

افسرده شدم

خلاصه نگم برات...

حس میکنم میخوام یه دیوارو جابجا کنم هرچی زور میزنم نه تنها اون جلو نمیره منم خسته تر میشم


تف به این مملکت ک انگار فقط تو لجن دست و پا میزنی و پایین تر میری...



امروزو تعطیل کردم دارم میرم مهمونی.ّّاسترس دارم

هم دل!

بالاخره  وقت کردم بیام!


هلّو هلّو!


علی رغم اینکه اصلا تو مود نوشتن درباره ش نیستم...دگ چاره ای نیست...چون ممکنه دوباره برم برنگردم...


اون شبی ک پست قبلی رو گذاشتم قبلش ب دلایلی توی مود افسردگی تمپوراری بودم...هم خسته بودم بخاطر کم خوابی هم با یسری دوستانی برخورد داشتم ک ...بیخیال...


ن بذار بگم...


موضوع این بود ک با چند تا بچه های کلاسی ک میرفتم رفتیم بیرون...چندین جلسه ست ک میریم...خیلی خوبن ...

اون روز، هم خیلی خسته بودم چون تنها برگشتم تهران وقتی رسیدم بلافاصله کارامو کردم برم بیرون با اونا...برا همین اصلااا حرفم نمیومد،اونا هیییی حرف میزدن منم حال نداشتم و بیشتر سکوت بودم،علاوه بر اون یکی از بچه ها یه دوستاشو اوورده بود ک  اونم ادم خوب و محترمی بود،ولی  من کلا برای بار اول ک کسیو میبینم محتاطم...

توی مسیر ک برمیگشتم  پیش خودم فکر میکردم چرا نباید بتونم یا حداقل بخوام یکم تلاش کنم تا ب خستگیم غلبه کنم و با اونا بجوشم و صحبت کنم...

اصلا کلا زیاد با هم سن و سالام یا کوچیکتر خودم نمیتونم بجوشم...این دوستان هم  یه حالت تینیجری دارن یجورایی...خیلی آدمای خوبی ان..ولی زیاد بالغ نیستن،طرز فکر و دیدشون ... بااینکه هم سن خودمن تقریبا...


بعد  کلا فکر اینکه مشکل از بی بخاری خودمه اعصابمو خورد کرده بود..


اومدم خونه...گفتم از فرصت استفاده کنم الان ک مامان بابا نیستن زنگ بزنم تهمینه...یک ماه پیش بهش قول داده بودم ک اخر هفته زنگ میزنم بهش...ولی امان از تنبلی و بهونه تراشی...


تهمینه نوه ی خاله ی مامانمه...همون خالجون باحال و سرزنده...

خالجون سه تا پسر داره ک هرسه انگلیسن....تهمینه دختر اخرین پسر خالجونه...حدود پونزده سال پیش رفته انگلیس...

تهمینه از وقتی بدنیا اومده پاهاش مشکل داشته...یادمه وقتی کوچیک بودم و ایران بودن بشدت با سختی راه میرفت...پاهاش مثل ما ک کنار همه و درست توی  لگن جا گرفته نبود و باز تر بود...وقتی رفتن انگلیس بارها روی پاش عمل انجام دادن ولی هیچوقت اون نتیجه مطلوب نبود...و  الان ک بیست و شش هفت سالشه  پاهاش یک اندازه نیست و بازم ب سختی و با عصا راه میره...

علی رغم همه ی اینا....ی شخصیت بسیااااار بسییاااار دوست داشتنی و بشددددت مهربون داره....بشدت مثبت نگره...بشدت امیدواره...خیلی خیلی سرزنده س...راحت میخنده...راحت با یه اهنگ دم دستی میرقصه...بطرز عجیبی دوست داشتنیه...

پارسال اومده بود ایران منم برای اینکه ببینمش اومدم تهران...بعد اینهمه سال میدیدمش...ولی بطرز عجیبی با هم اخت شدیم...از همه چیزی صحبت کردیم،تبادل نظر کردیم و خندیدیم...

از اون ب بعد مرتب باهم توی واتس اپ درارتباط بودیم...


اون شب ک زنگ زدم بهش یک ساعت و نیم از چیزای مختلف صحبت کردیم...دوباره انرژی م برگشت...خیلی...با اینکه اون روز از ریشه خسته بودم و بعدم فکرایی ک داشتم...ولی انگار زنده شدم...

نه اینکه حرف عجیب غریب و روحیه بخشی زده باشیم...نه...


اون ارتباطی ک من میتونستم باهاش برقرار کنم ،راحت صحبت کنیم راحت همو بفهمیم...بی شیله پیله،،،بی حرف و حدیث...بی مانع و احتیاط و فکر ...


اخر شب ک رفتم بخوابم...با خودم فکر کردم ... اکثرا با کساییکه  از خودم شش هفت سال بزرگترن و پخته و بالغ از لحاظ فکری ان،همیشه راحت تر و بهتر جور میشم...با اون هم اتاقیم ک 27 سالش بود،هرچند مدت کم ،ولی خوب جور شدیم...همین تهمینه عزیزم و چندین مورد دیگه...


 بیخود خودمو متهم و سرزنش میکردم ک چرا با یک سری افراد حتی نمیخوام تلاش کنم تا خودمونی و راحت بشم...

به وقتش و ب جاش با اونی ک درست باشه جور میشم...


یه تیکه پازل فقط توی جای خودش فیت میشه،جاییکه اطرافش متناسب با خودش باشن،نمیشه توقع داشت ک همون تیکه توی هرجایی از پازل بشینه و جور بشه...


خلاصه ب این نتیجه فلسفی ام رسیدم و با ذهنی آرام، از اینکه لزومی نداره من از خودم توقع بی جا داشته باشم ک با همه بتونم بجوشم،

خوابیدم!


پا نوشت:بلاگ اسکای خنگول چرا هی فونتو کوچیک بزرگ میکنی؟چرا نمیذاری متنمو با یه رنگ دگ بنویسم؟چرا اصن فونتت این شکلیه؟؟ایش

بعدددا

چقدددد بعضیا پر از حس خوبن


الان بخوام بگم کلی زمان میبره،منم  ک خسته


!بعدا میام میگم حالا...!


اینو اومدم نوشتم ک بعد مجبور بشم بیام بنویسم درموردش.

On the move



We're leaving


 (Maybe for good)


05:20 AM

11/5/1398

خواستم زود برم نشد.

سلااااااام.هی میخام بیام بنویسم هی حال ندارم :/


یک ترم ایلتس سفیرو خوندم،و بشدت پشیمون شدم چون  دیدم نات اُنلی تلکه پوله بات آلسو زمانمم همینجوری داره هدر میدره...پس بر آن شدم ک دیگه تمومش کنم این بازی کثیفو و کلا برگردم خونمون.

تا اینکه هفته پیش بابا اومد تهران یه خونه گرفت و قرار شد بیایم و ماندگار بشیم.حداقل تا زمانیکه من دارم زبانمو میخونم.

بهرحال...

 دیروز بعد از امتحان اومدم برگشتم خونه...و تا آخر هفته دوباره باید برگردیم...این دفعه با مامان بابا.


انشاالله ک خیر باشه ...


این یک ماهه تهران خوابگاه بودم،،اینو گفتم ک بگم قبل برگشتم یه دعوای جانانه هم دیدم بین دخترای یه واحد دگ.وای ک چقد منو هم اتاقیم خندیدیم از بس سناریو چیدیم...انقد شلوغ کرده بودن ک ادم حس میکرد دم مرغداری وایساده...خاطره ی خوبی بود،و درکل تجربه ی خوبی ک ب خیر گذشت!


امروز یه دوست قدیمی *پونه* رو بعد از هشت سال دیدم،قرار صبحانه گذاشتیم تو یه کافه.گپ زدیم،از بچه های راهنمایی و دبیرستان،فیلم،سیستم اموزشی،پادکست و ...

ب شخصه ک لذت بردم :) 



علارغم اینکه دگ اون کلاسُ نمیرم ولی با چنتا از بچه هاش قرار گذاشتیم هفته ای یک بار در حد یکی دو ساعت جمع بشیم یه جا برای کانورسیشن...امیدوارم ک جواب بده و روند مثبتی داشته باشه...


*چندوقته هی میخوام برم بابامو حسابی بغل کنم،هی نمیشه،یادم میره...یاد محبتاش،مهربونیاش،مسئولیت پذیریاش،میوفتم گریه م میگیره ،یادم میوفته ک چقد خوش شانس بودم ک همچین بابایی داشتم...

هرجا میرم وقتی میبینم یه بچه کوچیک با باباش اومده بیرون،تفریح گردش رستوران پارک،یاد خودم میوفتم ک چقد ما،بیشتر من ک کوچیکتر بودم،بابا برامون وقت میذاشت،بیرون میرفتیم،گردش،هرچی میخواستیم برامون میخرید...حتی الانشم همونجوره...واقعا از بیرون رفتن با بابام لذت میبرم.

کافیه حس کنه از یه چیزی ناراحتم،ناراضی ام،یه کاری میکنه ک دگ فرداش اون ناراحتیو نداشته باشم...همه چیو حل میکنه...میگن بابا ها قهرمان دختراشونن،برای من واقعیه...همیشه فقط کافی بوده اراده کنیم ک فلان چیزو میخوایم...بابا میرفته و یه عالمه شو میخریده،دستش ب کم نمیره،طاقت دیدن ناراحتی خانواده شو نداره،نه تنها ما،بلکه ب بقیه م کمک میکنه از هر نظر،همیشه...از بچگی ها و جوونی هاش تعریف میکنه ک همش ب کار کردن گذشته...کار و کار و کار..میگه از زیر صفر شروع کردم...کسی نبوده حمایتش کنه،پشتش باشه...کار و درس باهم ...تلاش،بی خوابی،مسئولیت پذیری و صبر بیش از حد...میگه من درد نداشتن و چشیدم،برای همین نمیتونم درد کسیو ببینم،پس دستشو میگیرم.برای همین نمیخوام بچه هام اون چیزیو ک خودم تجربه کردم ذره ای  حس کنن...قلبش خیلی بزرگه..صبرشم خیلی زیاد بوده...

خاطره هایی تعریف میکنه ک نه تنها من،بلکه اشک خودشم درمیاد از یاداوریش...و من دوباره یادم میوفته چ بابایی دارم...ک چقدر ارزشمنده...ک چقدر تلاش کرده سختی کشیده تا به اینجا رسیده،خودش میگه اون زمان ک من زیر صفر بودم خیلی ها تو فامیل همه چیز داشتن،خونه،ماشین،کار،پدری ک ساپورتشون میکرد،ارث...من هیچی نداشتم... .

ولی با کار و تلاش مداوم البته با شمّ اقتصادی قوی ،به جایی رسید ک اون بقیه رو میتونه تو جیبش بذاره...

در کنار همه ی این سختی ها،هیچوقت یادش نرفته برای خانوادش زمان بذاره،عشق و محبت بده بهمون،چ مادی،چ معنوی...ینی عجیب بابا دوستمون داشت و داره،بچه ک بودیم مداوم بغل و بوس و قربون صدقه و محبت...حتی الانم همینجور...میاد رد بشه میبینه نشستم میاد بغلم میکنه بوسم میکنه قربون صدقه دخترش میره...گاهی ب دوستام میگم انقد بابامو دوست دارم و ارتباطمون انقد خوبه،تعجب میکنن ک مگه میشه آدم با باباش اینجوری باشه؟؟...

یادمه توی راهنمایی ،ب دوستم میگفتم بابام فرشته س،ظهرش بابا اومد دنبالم دم مدرسه،دوستم گفت برو فرشته ت اومد...در این حد ینی...

خب همه اینارو گفتم،در عین حالم خیلی بابام پر ابهّته،مقتدره...خیلی همه ازش حساب میبرن.حتی ما هم.از بس ک منظم و دقیقه...حرفش حرفه...یاد ندارم قول داده باشه و زیرش زده باشه...

خلاصه ک my dad is a full-package dad.دلتون بسووووزه


امروز میرم بغلش میکنم محکم...حتما.



پی نوشت۱: میبینم ک همه یجورایی از تغییر اتوماتیک قالب وبلاگاشون ناراحتن!!

پی نوشت۲: یکم با وبلاگ و تنظیماتشو اینا ور رفتم دیدم چنتااا چرک نویس از سالهای قبل دارم ک پر از حرفه ولی چون کامل ننوشته بودم همینجوری سیوشون کردم ک وقتی کامل نوشتمشون پابلیش کنم...ولی یادم رفته و همینجور موندن...خوندنشون جالب بود!


پی نوشت۳:دو سه هفته پیش ب تهمینه قول دادم هروقت اومدم خونه زنگش بزنم...با اینکه چندبار اومدم خونه،و الانم خونه م هنوز زنگ نزدم.بدقول نیستماااا،کلا با پشت تلفن حرف زدن مشکل دارم...


پی نوشت۴:آهای بلاگ اسکای،بجای دست بردن توو قالب مردم،بیا یکاری کن ایموجی گذاشتن راحت و دم دست تر بشه


پی نوشت۵:گرسنمه...برم یه چیزی بخورم

خوابالود

میام سر فرصت

تمایل به حفظ وضعیت.

....

...

..

.

چه سلامی..چه علیکی..


هوم..از کجا بگم... امشب اخرین شبیه ک خونمونم...از جمعه باید برم تهران...فردا شب دگ خونه خودمون،توی تخت خودم نمیخوابم...و اصلا حس خوبی نیست.

قبل از اینکه انقدر همه چیز واقعی و عملی بشه،خیلی هارت و پورت میکردم ک چه اشکالی داره آدم مستقل شه..دور از خونه و خانواده باشه...خودش کاراشو بکنه...ولی دقیقا الان ته ته دلم میفهمم از سر دل سیری شعار میدادم...

انگار از دایره ی امن خودم ک همه چیز برام فراهم بوده و راحت بودم و فقط گاهی از بیکاری مینالیدم،دارم خارج میشم و قطعا حس خطر میکنم...

حالا چیزی بروز نمیدماا...ولی میدونم یهو یجا وقتی تنها شدم می پوکم...

قبلنم یه ترم دانشگاه یجای دور بودم..ولی این با اون فرق داره...اون حداقل صبحانه ناهار شامم فراهم بود...با بچه ها یکی بودیم...

ولی این خودمم و خودم...از ریز و درشت احتیاجاتمو باید خودم برم تهیه کنم...دگ مامان و بابایی نیستن ک لب تر کنم برام هر چیزیو مهیّا کنن...و این می ترسونتم...اینکه هیچ جای تکیه ای نداشته باشم...

کلا حس خوبی ندارم...نه اینکه از این بچه ها ی سوسول وابسته باشم...فقط چون آدم ریسک پذیری نیستم و طبق نظریه نیوتون،دوست دارم وضعیتی  ک دارمو حفظ کنم و تمایلی به تغییر وضعیت ندارم ،همچین حسی دارم...البته نیوتون نظریه ش مال اجسامه...و مشکل اینجاس ک من آدمم...


ولی خب هر که فیل خواهد جور هندوستان کشد.


قطعا پوینتای مثبتش خیلی خیلی زیادتره این جدا شدن و بخصوص اینکه تهرانه و دسترسی ب هرچیزی بهتره،و خب خودمم همیشه ازینکه اینجام غر میزدم...ولی خب بصورت موقت،تاکید میکنم موقت،دلم هپی نیست...



البته امیدوارم ک حسم موقت و محدود ب الان باشه...


:((


پانوشت:میدونم اون طاووسه...ولی دلم خواست بگم فیل...:((

پارانرمال ورژن لونایی

اون شبی ک نگران بودم خوابم نبره..خوابم برد..شاید یکساعت فقط...تو خواب بودم ک یهو با یه صدا تق بلند از خواب پریدم ..صدای در بود ک محکم بسته میشد یا یکی محکم بستش...با خیال اینکه حتما باد کولر زده و در اتاقو بسته،پاشدم ک ببندمش...دیدم در مثل قبل بازه و کیفمم بینشه و بسته نشده اصن...گفتم شاید اسلامی رفته دستشویی پس در های دیگه رو هم نگاه انداختم...در اتاق اسلامی و دسشویی جفتش باز بود...مثل قبل...با خودم گفتم خدایا..پس صدای چی بود؟نکنه توهّم زدم...مطمئن بودم توهّم نبود و حتما شنیدم ک اونجور از خواب پریدم...گفتم شاید اسلامی از تخت افتاده پایین و این صدا اومده...با این فکر سر جام خوابیدم باز...

یاد حرفای خالجون افتادم ک میگفت شبایی ک تو همون خونه تنها بوده جن ها میومدن سراغش...و یه بارم یه چیزی مث بمب انداختن کنار سرش ک از صدای خیلی زیادش ترسیده...

گفتم خدایا...دهنم سرویس...چرا اومدم اینجا... چرا یه روز زودتر اومدم...من با این پیرمرد ک فوتش کنی پرپر میشه تنهام...دیگه شروع کردم به بسم الله...و ایت الکرسی... یا علی و اینا...

 خلااصه تا خود شش و نیم صبح چشم روی هم نذاشتم و مدام چشمم ب در بود...شش و نیم ک هوا روشن شد گفتم خب دگ...جنّا صبح ب آدم کاری ندارن..بخوابم دیگه...تا یک ربع به هشت خوابیدم بعد پا شدم چایی درست کردم و تا اسلامی پا بشه یکم کتاب خوندم...حالا هی استرس تعیین سطح افتاده بود ب جونم...اسلامی ساعت نه بیدار شد...میزو  چیدم...ازم پرسید دیشب خوب خوابیدی؟ گفتم بله...عاااالی... :ا 

یکم ک گذشت گفتم:دیشب خواب بودم  با یه صدای بلند پریدم از خواب..انگار در اتاقو یکی محکم بست...خلاصه تا صبح بیدار بودم...

گفت: تازه ک دیشب خوب بود...بعضی شبا انقد این صدا ها رو تا صبح میده این پنجره اشپزخونه ک نمیدونی...


ما هیچ...ما نگاه...

از فرط انرژی و خوشحالی و نشاط بشکن میزد.

فردا میرم تعیین سطح ایلتس سفیر.

دیروز اخرین امتحان کارشناسیو دادم و تمام.

امروزم روز بلندی بود...همش درحال جابجایی و دویدن.

عصری سه ساعت دست کم خوابیدم.نمیدونم خوابم میبره یا نه.

امیدوارم فردا به بهترین نحو ممکن پیش بره.

فردای شما نیز.

الان من با مستر اسلامی نود و خردی ساله ک روی مبل نشسته خابش برده،تنهام.خود خالجون رفته کاشان.

واقعا من ظرفیت این حجم از شادی و انرژی و ترکوندن درست روز بعد تمومی درسمو ندارم...(خیره به اسلامی خواب،آه عمیق میکشد...)

پی نوشت:الان یهو از خواب پرید،به من گفت:"کوشیده ترین مردم رو همین مملکت ژاپن داره"

..اشاره به سریال "کره ای" که توی تلویزیون داره پخش میشه...منم گفتم بعععله...خیلی ژاپنیا تلاش میکنن :llll


صرفا از سر بیکاری و تنهایی فراوان.

اینستام نداریم...الان ب کار میومد خدایی!


ای جان!

سلام و درود!


(چ مودب!)


هووومممم...باید بگم امیدوارم حالتون خوب باشه...


حال من ک خوب نیست...جسماً خوبم...ولی از نظر روحی...

نه.


احتمال میدم تا حدّ زیادی حال دل شما هم خوب نباشه...چ بگویم ک در ظرف کلمات بگنجد، آخه....

بععله...از حال خراب به درجاتی از ادبیات نیز رسیدیم...

یادمه امینولکی یه بار یه پست گذاشت ک با این جمله شروع میشد: "به یه بی حسی مفرط مبتلا شدم" یا یه همچین چیزی...

این جمله از اون روز یادم مونده...شاید ضمیر ناخوداگاهم میدونست منم یه زمانی به همچین توصیف دقیقی احتیاج خواهم داشت ک اینو توی خودش ثبت و ضبط کرد...

امروز در آستانه ی بیست و دو سالگی منم به یه بی حسی مفرط مبتلا شدم...

دگ حال نظر دادن،حرف زدن،حتی شوق کردن ندارم...حس هیچی رو ندارم...دیشب پونزده تا پیج یه وبلاگو خوندم...ولی هرچی تلاش کردم ک یه کامنت بذارم و ابراز همدردی کنم یا اینکه نظرمو دربارش بگم...بگم ک چیه وبلاگت نظرمو جلب کرد ک اینهمه شو بخونم...نشد...نتونستم...حرفم نمیاد...حرفدونم خاموش شده...

دگ حتی با کسی ک داره اشتباه،حرفشو ب خورد اینو اون میده هم حال بحث کردن ندارم...میگم بذار اون صحبتای خرونه شو بکنه،بذار آدمام توی حرفا 

باور ها 

اعتقادات

 و جبهه گیری های متعصبانه و صدمن یه غاز اون ابله غرق بشن...طوری نیس...

فقط پا میشم میرم...

کاش برای همیشه از این محیط مسموم و آدمای سمّی ش میشد برم...

انگار حس زندگی توم مرده...غباره غباره...خاموش خاموشه...


شش سال پیش،منو خواهرم داشتیم موزیک ویدیوی 22 تیلور سوییفت رو می دیدیم..توش تیلور سوییف از اینکه بیست و دو ساله شده ابراز خوشحالی میکرد و اصن اهنگ و صحنه ها درمورد شادی ۲۲ سالگیش بود...

اونموقع خواهرمم ۲۲ سالش بود...

برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم:نچ نچ...این ۲۲ سالشه،تو ام ۲۲ سالته...این کجا و تو کجا...

الان خودم بیستو دو سالم میشه یک ماه دگ...و هیچ بقول معروف ...ی نیستم جز یه ناامید همیشه خسته ی نگران آینده...


این حجم از موج منفی از من اونم توی وبلاگم خیلی بعید بود...میدونم...منی ک همش با شور و شوق میومدم تا وبلاگمو آپدیت کنم و یه پست جالب یا خنده دار بزارم! آن لونا کجا و این لونا کجا!..آن دیگری مرد...


هر روز هر روز خبر بد،ناگوار،نابسامانی،عدم رسیدگی،قربون خدا برم ک دید نههه ما مردم جون سگ تر از این حرفاییم ک از پا دربیایم،خودش دست ب کار شده  ...زلزله و سیل...!کم ناامید و بدبخت بودیم اینم روش...جوووون واقعا...جووون به همه ی کائنات و بالایی هاو پایینی ها و....همه ی دست اندر کاران برای ....به زندگیمون... :)


در عنفوان جوانی،زمانی ک همه ی جوونا تو اکثر کشورا اول انرژی و اشتیاق و کار وبرنامه ریزی و امید به آینده شونه...روحم حال یه آدم زپرتی صدو بیست ساله رو داره... :) ای جان!


واقعا جا داره رامبوق جوان بیاد بگه :ما خیییییلی خوبیم...مام بگیم خییییییییییلی...(دهنت).


یک عالمه تفکر و باور توی ذهنمه فقط  ابرازدونم  روشن نمیشه...


فقط در یه کلمه بگم ک :رها کنید...رها...



طبق معمول چرت نوشت..

سلام! من ک شدیدا سرما خوردم،شما چطورین؟


واقعا دیگه دیدم زشته هی میگم میام مینویسم و نمیام باز!چ بگوووویم؟؟؟هوووممممم بذا فک کنم....

بذار ی خبر بدم اینکه اینستامو پاک کردم  واقعا مشیّت الهی بود اقدام ب این عمل خطیری ک اراده ی فولادین میطلبید! بنده بخودم افتخار میکنم، "لونا هستم حدودا دو ماه پاک از اینستا"


چی بود باباااا،تا ادم بیکار میشه هی میره تو اینستا،عه عه عه...اینستا ب معنی واقعی ب بطالت گذروندن وقته...همانا شما را نیز ب حذف این شیطان فریبکار دعوت میکنم باشد ک رستگار شوید...البته بعیدم نیس با فیلتر کردنش ناخوداگاه مصرفتون کم بشه...اتفاقا دیروز ب فیلتر کردنش مهر تایید خورد...خوبه ک من زودتر خودمو ترک دادم و ب اغوش گرم خانواده (الکی مثلا) پیوستم.


خببببب،دیگه چیییییی؟؟از بس قبلنا میومدم طومار مینوشتم الان ک حرفی ندارم عجیب میزنه برام!


با خودم فکر میکردم...در مورد سال تحویل...این چندساله اخیر فقط دوتا دعا کردم اون لحظه ی تحویل سال،یکی برای سلامتی،دومی برای ی سال شاااد پر از خنده...از این خنده ها ک شکم ادم میخواد پاره بشه از خنده هاااات...از اونا....ولی متاسفانه هیچ سالیش اونجوری نبوده..و من در افسوس خنده های از ته دل موندم...حالا سال ۹۷ هم داره تموم میشه و ب نظر میرسه هرسال ضایعتر از گذشته میشه...امیدی نیس دیگه...امیدو لولو خورد و رفت...جواب این همه حس ناامیدی و   دل و روح پیر منه جووونو  و هزاران امثال منو کی میخواد بده،خود خدا میدونه ک چنین "اشرفایی "و خلق کرده...



کی میخواد این سرماخوردگی بی وجدان از بدن ما رخت ببنده بره ؟؟


دل همایونی تغییر مثبت و شگفت انگیز میخواهد...

میام میام بزودی انشالله...

خدایا فردام بخیر بگذره نوکرتم تا اخر ماه دگ ازت چیزی نمیخوام :(((

امیدوارم فردا ب خیر بگذره و راحت و بی حرفو حدیث درست بشه ب امیدخدا..

/\

شرح حال از خودم+استعدادیابی(چ عنوان مزخرفی)

هلّّّوووو


ببین کی اومده بعده قرنی!

چطور مطورین؟


شرح احوال خودم با اندکی چاشنیه غر غر و  پند و اندرز:


غرق شدم تو امتحان..درسته ک ی سره نمیخونم و بیشتر وقتم ب بطالت میگذره و سر ب هوا گری ولی بازم ب همونم راضی نیستم..هر امتحانی رو ب زووور میخونم و ب خودم میگم امتحان بعدی برام بیشتر جذابه و اونو بهتر میخونم..ولی وقتی ب امتحان بعدی میرسم از اونم متنفرم..ینی واقعا ی دونه مبحثم نیس ک من بش علاقه داشته باشمو موقع خوندن باش عشق کنم...درسته ک با همه ی اینا نتیجه هامم خوب میشه ولی بازم من هیچ رغبت و علاقه ای برام ایجاد نمیشه..دوازده سال تو مدرسه گذروندیم ب درس..الانم چارسال میگذرونیم برای لیسانس..دریغ از ذره ای چیز ک یاد گرفته باشم یا یادم مونده باشه یا حداقل برام خوندنش جذاب باشه...فقط هی رفتم و اومدم تا الان ب این سن.فقط هیییی گذروندم...

چقدر خوبه ک تفریح آدم،چیزیکه باهاش عشق میکنه، شغل آدم باشه... :/

کاش منم استعدادمو پیدا کرده بودم ..از کجا معلوم..ممکن بود من تو موسیقی استعداد داشتم یا توی یه رشته ی ورزشی،یا رشته های مهندسی...منتهی از اونجاییکه استعداد و علاقم رو پیدا نکردم الان محکومم ب انجام کاری ک دوسش ندارم و صرفا دارم بخاطر دیگران انجامش میدم ینی درس و درس و درس.

نمیگم درسو دوست ندارم..ولی از اینکه همه ی زندگیم شده درس و این امتحانای لعنتی و مداوم ک وقت برای چیز دیگه ای نمیذارن متنفرم...ب من باشه ک میگم درس خوندن فقط در حد تفریحی و بی فشار...هروقت عشقت کشید دوتا صفحه بخونی...نه مث الانم ک هفته ای دو سه تا امتحان سخت دارم ک خودمو بکشمم اخرش ی نمره ی قابل قبول میارم و تهش هیچی ب هیچی...اصن انقد ما شونزده سال از عمرمونو درس خوندیم کجای دنیارو گرفتیم ها؟چ گلی ب سر خودمونو خونوادمون زدیم؟ک حالا همه انتظار دارن از این راه ب چیزی برسیم؟.

حتی ب نقطه ای میرسه تفکراتم از درس ک میگم ما،من،قربانی تفکرات پدر مادرامون شدیم و بدعت مسخره ای ک تو جامعه ایجاد شد...پدر مادرامون  چون خودشون همش کار کردن حالا آرزو دارن بچه شون درس بخونه و ی چیزی بشه،،همچین موجی تو جامعه راه میوفته و همه ی بچه ها با همچین طرز تفکری ب اضافه ی یه کم چاشنیه  چشمو هم چشمی،مثل گوسفند (بلانسبت شماها) میریزیم تو دانشگاه بدون اینکه ب این فکر کنیم ک اصن شاید من والیبالیست ،خیاط یا طراح موفقی میشم و تو درس استعدادی ندارم و با درس بجایی نمیرسم...

اینه ک هممون اونجایی قرار میگیریم ک جامون نیست...اینه ک هر روز با کلی اخم و تخم از خواب بلند میشیم و روزمون رو شروع میکنیم با کسلی و بی شوق، تا بریم ب کار روز مرّه مون بپردازیم ک دوسش نداریم و اینجوری کل عمرمونو ب فنا میدیم تهشم هیچی ب هیچی...

این درس خوندن و با درس بجایی رسیدن مال همون دوران پدر مادرا و تازه یه نسل قبلشونه،ک اون زمان کسی درس نمیخوند و همه کار میکردن و حتی عقل و ذهنشون هم سمت درس نمیرفت،خب اون موقع اگ کسی درس میخوند میشد یکی مثل پروفسور حسابی،یا پروفسور سمیعی یا حتی استادای دانشگاهای معتبری ک اسم و رسم دارن الان...نه توی زمان ما ک "همه" درس میخوندن تا از راه درس به جایی برسن!همه م ب جایی نمیرسیم !(انشالله ک شما میرسید!)

البته ک الان فکر میکنم از اون حالتی ک بچه ها نسبت ب درس داشتن و برای ورود ب دانشگاهه خوب ب خودشون فشار میاوردن،کم شده،ینی انقد حالا بچه ها شر و شور شدن ک دگ درس براشون مهم نیس...

نمیدونم کیا و با چ سن هایی الان این مطلبو میخونن اما اگ هنوز مدرسه ای هستید سعی کنید هرجور شده استعدادتونو پیدا کنین،خودتونو تو حصار درس محدود نکنین،فکر نکنین درس خوندن و دانشگاه رفتن همه چیزه و بخاطرش  باید از کارای دیگه بزنین...علاقه تون رو،استعدادتونو رو کشف کنید ک اگ کاریو تو زندگی با علاقه و عشق نسبت بهش انجام بدین خیییلی بهتره تا یه کاری ک شما براش ساخته نشدین و از انجامش لذت نمیبرین و صرفا بخاطر حرف و نظر دیگران  یه آینده ای ک میتونه شیرین باشه رو تلخ کنید...چ بسا بعد از پیدا کردن استعداد حقیقی تون،بشکل معجزه آسایی موفق بشین توش،مثلا همین سردار آزمون (فوتبالیست) مگ چند سالشه؟؟سنی نداره،ولی استعدادشو توی فوتبال کشفیدن الان هم تو جام جهانی تیم خودمون بازی میکنه،هم بغیر جام جهانی برای تیم های خارجی بازی میکنه و با این سنش هم معروفه هم مقبوله هم پول خوبی درمیاره،همه ی موفقیتش هم بخاطر کشف درست استعدادش بوده...

من  نمیگم صرفا بخاطر پدر مادرم درس خوندنو انتخاب کردم،چون اونا منو مجبور نمیکنن ب کاری،ولی خب در کنارش آرزو و خواسته شون از من درس بود و هست،،این خودم بودم ک حالیم نبود ک بهتره  یه فن و کار اساسی رو یاد بگیرم ینی ضرورتشو نمیفهمیدم و فکرایی ک الان میکنم رو قبلا نمیکردم..من از بین همه ی کلاسایی ک توشون ناخونک زدم و ادامه ندادمشون،،فقط زبانم بود ک تا تهش ادامه دادم اونم ب لطف مامان بابام، همیشه نقش زبان برام پررنگ بوده و ب دردم خورده و پیشنهاد میکنم حتما حتما حتما با توصیه ی اکید،زبانتون رو قوی کنید...


خلاصه ک همه ی ما استعدادای منحصر ب خودمونو داریم و با کشف و پرورش درست شون، راه واقعی زندگیمون،ک براش ساخته شدیم و ازش لذت میبریم رو میتونیم پیدا کنیم..


بزن کف قشنگه رو برا حاج اقااااا..ن ببخشید منظورم خودم بود :/


خب کم کم از منبر بیام پایین،ختم جلسه،والسّلام.

یکی ی لیوان آب  بده من چوب شدم.


بقول این خارجکیا : پی.اس اول:

دلم ی تغییر جدید میخواد


پی.اس دوم:

تبریک عید سال نو رو نیومدم بگم،الان بجا میارم:عیدتوننن مبااااااارک،سال قچنگ و خوشگل و پر از سلامتی و اتفاقای مثبت و شیرین و خوبی داشته باشین!


پی.اس سوم:

مثل همیشه،،هستم ولی خستم آپ نمیکنم زیاد :) سعی میکنم بیاماااا ،،ولی نمیشه انگار!


پی.اس چهارم:نمیدونم چرا نمیتونم نوشته هامو رنگشو عوض کنم،شاید چون کرومو اپدیت کردم؟! آی دونت نوو...


گوووووود نااایت!

هًن؟! :@

دقیقا نمیدونم چرا اومدم بنویسم :/

هووومممم...

ی عالمه کار دارم ک باید انجام بدم از قبیل حموم رفتن ..ولی عین چی تو جام خوابیدم و تکون نمیخورم،تنها فعالیتم این چندروزه بغیر دانشگاه،رمان خوندن بوده،،اونم رمانای تکراری ک یسری دگ همشونو خونده بودم :@

از این هیچکاری نکردن خودم،ازینکه تا میرم دانشگاه،لحظه شماری میکنم کلاسا تموم بشه و بدوئم بیام خونه استراحت کنم،بدم میاد..از اینکه اگ بخوام هرکاری رو ک اراده کنم و میتونم انجامش بدم،ولی اصن سراغ انجام کاری نمیرم بدم میاد.از اینکه دارم میبینم و میدونم ک این روزای اوج جوونیم داره ب فنا میره الکی الکی،بدم میاد،.مطمئنم چندسال دیگه افسوس خوشی ها و سرزنده بودن هایی ک الان تو اوج جوونیم از خودم گرفتمو،خواهم خورد..

میدونم ک پتانسیل دارم و ازش مطمئنم منتها باید محیطم عوض بشه،،،اینو از اون یه ترمی ک دور از خونه بودم،فهمیدم،،ولی تا زمانیکه اینجا و تو خونواده هستم همین بخور بخواب و تن پروری ک هستم میمونم...عهههه...

شاید بگید بهونه س و کسی ک واقعا پتانسیل داشته باشه تو هرشرایطی سر جاش نمیشینه مث من!ولی عرض کنم ک بنده ضعیف الاراده هستم و تا زمانیکه محیط این باشه منم بیخیالم و کاری پیش نمیبرم،،ولی وقتی پشتم خالی بشه و خودمو تنها ببینم و حس کنم ک اینجا دگ کسی نیس بخواد کمکم کنه و تکیه گاهم باشه،،اونموقعه ک ب خودم میام و ی تکونی بخودم میدم،خودمو ب اب و اتیش میزنم ک همه چی سرجاش درست باشه...هییییی...

یه مدته ب این فکر افتادم ک چ غلطی کردم اومدم رشته علوم ازمایشگاهی...اونموقعی ک نتیجه ها اومد زبان تهرانم قبول شدم...ولی با فکر اینکه این رشته اینده ش بهتره اومدم علوم...ولی الان افسوس میخورم ک چرا تهرونو از دست دادم...چون حداقل تهران ادم میشدم و از این بیحالی و کرختی تبدیل میشدم ب ی دختر بزن بهادر  بعدم زبان ک خودمم بلد بودم نیازی ب درس خوندن تو دانشگا نداشتم  دقیقا برعکس شرایط الانم  ک باید عین چی بخونیم تهشم هیچی ب هیچی،،،اینکه میگم هیچی برای اینه ک باید تا دکترای این رشته رفت تا تازه ی ذره ب یه جا رسید ولی منکه دگ حوصلم ب درس نمیرسه،،فقط هرچی زودتر میخوام اون دو ساااااال طرح لعنتیو برم تموم شه و بلکه بزنم ب چاک از این کشور...دوستام ک درمورد ادامه تحصیل میپرسن صاف بشون میگم من ک حوصلم نمیرسه و اونام با دهانی باز شروع ب نکوهش و سرزنش میکنن و میگن حیفه و فلان و بهمان...دوروبریا و فامیل ک میپرسن :انشالله میخوای ادامه بدی؟!،میگم انشالله، حالا اول میخوام بلکه طرحمو برم بعدش ببینم چی میشه،،،ولی حرفی از عدم ادامه نمیزنم...بابام ک خدا خیرش بده،بفهمه خیلی ناراحت میشه،اصن توقع نداره همچین حرفیو از من بشنوه ک نمیخوام ادامه بدم ،شاید یجورایی حق داره...

تهش ک چی ؟! من هیچ امیدی ن ب درس دارم و مهمتر از همه هیچ امیدی ب اینده ی این کشور ندارم...اگر امیدی ام بود ب اینده ی این مملکت،بازم حاضر نبودم بمونم جاییکه همه چیز پارتی بازیه،،ادم بیاد اینهمه با تلاش و جون کندن ب جایی برسونه خودشو،بعد بخاطر ی مشت سهمیه ایو روابط و پارتی بازی و منافع خودشون و گرگای موجود،تمام تلاش ادمو زیر سوال ببرن؟!!مگه دیوونم...اونطرف هرکی تلاش کنه نتیجه ی زحمتشم میبینه ..ادم همین تلاشو برمیداره میبره یجایی ک نتیجه داشته باشه!

نگاه میکنم ب بچهای اطرافم ،همکلاسیام،چقد برای اینده شون و ادامه تحصیلی تو این رشته و اونم تو این مملکت برنامه میریزن و خوشخیالن و انگیزه دارن..نمیفهممشون،اونام منو نمیفهمن...شایدم من زیادی بدبینم!!!شایدم زیادی واقع بین...

نمیدونم،خدا اخرو عاقبتمونو بخیر کنه چ اینطرف چ اونطرف...فعلا برای رفتن دوتا سد گنده جلومن،یکی دوساااال طرح اجباری،،یکی ام بابام :ا طرحو ک میرم فقط امیدوارم تا سه چار سال دگ از این بلایای زمینو آسمونو اینطرف اونطرف در امان بمونیم...با همین دنده بریم جلو،خود خدا میاد ایرانو بعنوان جهنم روی زمین معرفی میکنه...میمونه بابام ک رو مغزش تا درجات بسیار زیادی کار کردم و نرم شده منتهااااا هنوز ی چند درصد مغزش هست ک بعضی مواقع طغیان میکنه و میگه تنها نمیذارم بری و فلان... :ااا

اونم امیدوارم تا همین سه چارسال اینده صددرصدش نرم بشه...

پانوشت:استوری اینستاگرام یکی این بود: ((خدایا،خواهرمادر خودت بود،میذاشتی ایران زندگی کنن؟؟؟؟)) ناموسا خوب سوالی پرسید.


بدرود!

پانوشت: ی بار ب یکی گفتم بدرود،گفت بد رو خودتهمچین مردم بانمکی داریم ما.


پانوشت آخر:صدبار هی گفتم میام وبلاگا و نظر میذارم و هرصد بار اومدم ولی تنبلی نذاشته چیزی بنویسم...میام حتما بزودی،شما بخوبی خودتون ببخشید :)

هخهخهخهخ..

با سلام

الان اینی ک باهاتون داره حرف میزنه،یک سوپروومنه،،ینی الان شما مخاطب یک دختر ابهرقهرمان هستید،از این بابت بهتون تبریک میگم 

حالا از چ جهت.از اون جهت ک توی این دو هفته ی امتحتانات،بنده توی هفته اول، چهار امتحان رو در سه روز متوالی و در هفته دوم سه امتحانو در دو روز متوالی، پشت سر گذاشتم اونم با نمره های کمابیش ماکس.خودم هنوز تو کفم  ک چطو تونستم :ا 

جا داره از همراهی خدا هم کمال تشکرو عرض بنمایم،ک اگر نبود منم با سیل و فشار های وارده له لهه شده بودم ..


دقیقا سه روزه ک فارغ،ن ببخشید،رها شدم و فکر کردم دیگه وقت نوشتنه :)

توی این سه روز همش داشتم کتاب میخوندم..کتاب درست حسابی ک چیز یاد بگیرم ک نع،رمان...

خیلی خیلی خیلی خیلی حرف تو ذهنمه،از شاخه های مختلف از اینطرف و اونطرف و قاطی پاطی..منتها ن خودم حوصله ی بیانش رو با کسی دارم و مهمتر اینکه کسی ام ندارم بخوام حرف بزنم

مثلا یکیش اینه:

ما ها یکی از اشتباهاتمون اینه ک باهم حرف نمیزنیم،ب هم گوش نمیدیم،همین مشکل درست میکنه..ی مثال میزنم:

تابستون یکسال قبل،با پدر و مادر گرام رفتیم مسکو برای یک هفته،بعد از اینکه برگشتیم یکی از تصمیماتم این بود ک دگ بهشتم باشون نرم

حالا بگو چرا،بخاطر یکسری رفتارای خاص ک میدونم همه ی پدر مادرا دارن،بهرحال هیچکس کامل نیست،مثلا اینکه توی فرودگاه پدر گرام با سرعت نور و بدون توجه ب تور دوان دوان جلو میرفت تا سریعتر چمدونارو تحویل بده ،همش عجله و عجله و عجله ..منو مامانمم نمیدونستیم دنبال اون بریم یا منتظر بقیه بمونیم...بگذریم ک در این حین منم برای ی مدت کوتاهی توی فرودگاه مسکو گم شدم ..اصلا دلم نمیخواد یادش بیوفتم...البته پدر هم توجیه خاص خودشو داره برای این رفتارای عجله ای ...مادر گرامم ک یجور دیگه ...غر زدنو  خستگی و ...

حالا چند روز پیش پدر میگفت برای ی تور اروپا داره برنامه ریزی میکنه و میگفت بازم سه تایی میریم..منم ابراز خوشحالی کردم ولی توی دلم،نمیخواستم برم..البته کی دلش نمیخواد بره از کشورای دیگه دیدن کنه،ولی من دگ حوصله ی اون برنامه های هرچند کوچیک ولی رو مخ رو ندارم..می دونستم ک اگ درجا ب بابام بگم من نمیام،ناراحت میشه،از اینکه مثلا داره بهم لطف میکنه ولی من رد کنم.خب حقم داره منم باشم ناراحت میشم..همه ی اینا رو گفتم ک بگم نمیتونم بشون بگم برای چی نمیخوام چون جبهه میگیرن چون قبول نمیکنن،چون اصلا گوش نمیدن ببینن من منظورم چی هست!(الان کلا رفتن من باهاشون،منحل شد چون بعده کنکور تعهد محضری دادم ک دو سال طرح بگذرونم بخاطر رشته ای ک میخونم و دولت میترسه من در برم،منتهی با گذروندن هفت خان رستم و کلی پیگیری از وزارت بهداشتو نامه و نامه نویسی و وثیقه و اینا میشه ی کاریش کرد ک منم جور شه برم باشون،ولی من با اغوش باز از این رخداد استقبال کردم ک نرم و گفتم راضی ب زحمت افتادن و این همه دنگ و فنگ بابا  نیستم..خب واقعا هم نیستم ولی خودمم ب نرفتن راضی ترم،حالا تابستون مادر پدر گرام بیست روز میرنو من می مونم و حوضم...اینم بگم ک اروپا اینهمه مدارک میخواد برای رفتن،ولی مسکو و کشورای دوروبر و حتی اسیای شرقی این بساطو ندارن و میشه راحت رفت بدونه مشکل...در عجبم ک ی عرب و عراقی ب اون راحتی میتونه بره هرجا دلش میخواد بدونه اینکه اینهمه مدرک و سند ازش بخوان..ولی ما ایرانیا...چقدر واقعا عزت و ارزشو ب پاسپورت ایرانیمون برگردوند اونیکه قولشو داد...)


یا ی مثال دیگه ش همین امروز،،امشب خونواده ی عمه م و سه تا بچهاش و خونواده شون مهمون ما هستن،پدر برای اینکه مادر راحت باشه گفته نیازی نیست توی خونه مهمونی باشه  و لازم نیس شام درست کنی،میریم یکی از همین خونه های سنتی اونجا هم پذیرایی میکنن هم شام دارن...ولی مادر گرام تا همین امروز سره هیچی داشت غر میزد و ایراد میگرفت،،دلم میخواست میتونستم یکی از همون حرفایی ک نمیتونم بش بگم رو بگم ولی نگفتم چرا؟!چون توانایی شنیدنشو نداره..دلم میخواست بش بگم بابا خیلی راحت میتونست مثل خیلی از مردای دگ ک دوروبرمون کمم نیستن،بهت بگه ک هم مهمونی تو خونه س هم سه نوع غذا برای شام درست کنی،کاری ک براش نداره،،میخواستم بگم چته اخه،چ مشکلی داری تو ک مدام سازت ناکوکه....حیف ک گوش شنیدن و ظرفیتش نیست.

حیف ک قدر اون چیزیکه داریمو در همون لحظه ی داشتنش،نداریم...

از من بعید بود انقد غر بزنم و در این موارد صحبت کنم...


بهرحال من ی جوونم پر از حرفای نزده..پر از عصبانیت ابراز نشده..پر از کوتاه اومدن چونکه بقیه بزرگترن و احترامشون واجب..پر از کوتاه اومدن چونکه ممکنه حرفی ک بخوام بگم دل کسیو بشکنه..


بریم رو ی شاخه ی دیگه ..شاخه ای ک فکر میکنم چندبار دیگه م دربارش نوشتم..

تنها هدف زندگیه من:آرامش..

من کلا زندگیم همیشه اروم بوده تا این نقطه،،ولی بازم چیزی ک میخوام ارامشه...ارامشه ذهن...

اصولا همه هدفشون درس خوندنه،مقام بالا،پول،و...نمیگم اینا خوب نیستن ولی کدوم دکتری آرامش داره؟کدوم کارخونه دار و تاجر و پولداری آرامش داره؟یکیش بابام...کم ندیدم جنگ اعصاباشو با بقیه...هر کس ی جور با رسیدن ب هدفش ارامششو از دست میده...مگر اینکه هدف خوده ارامش باشه...من همه چیزو در حدی میخام ک اروم باشم ن اونقدر زیاد و ن اونقدر کم  ک هرکدوم ب شیوه ی خودشون، مخلّ ارامش من بشن...

#آرامش


هعیی..چقده فک زدم...اینا مونده بود خیلی وقت سره معدم..


(فقط خدا بخیر کنه مهمونی امشبو با اون دخترعمه ای ک زبون مار خر داره..سعی میکنم ازش دوری کنم..فضوله عقده ای..نمیدونم ب چی میخوان برسن با این حالتاشون..واقعا ذره ای ارامش نمیطلبه وجودشون؟؟؟؟؟سوالم اینه...)


تا صدسال آینده خدافظ ،ّّ


(بالاخره برف اومد)

خدایا فردا دیگه اخریشه،ختم بخیر بشه لطفااا

:(

سه شنبه چارشنبه پنج شنبه،توی این س روز چهارتا امتحان دارم اونم چهارتای خررر..اینو نوشتم ک ببینم جون سالم ازینا بدر میبرم یا ن...خدایا،طبق معمول خودت درستش کن بخیر بگذره...منکه امیدی ندارم..